"جناب جولا (روحی له الفداء ) "

جناب جولا سرسلسله عرفای معاصر است . آنچه در کتب علامه طباطبایی (ره) و علامه طهرانی(ره) آمده را تقریباْ همه می دانند . ( چگونگی دستگیری ایشان از آیت الله سید علی شوشتری ) . به هر حال فردی ناشناس بوده ولی قطع به یقین از جانب حضرت انسان - قطب اعظم -مرشد کامل بقیه الله الاعظم صلوات الله علیه اعزام شده است .

در دزفول در مسجدی بنام کج بافان یا علوی مقبره ای بنام جولای دزفولی وجود دارد که داستان شیرینی هم دارد . مردم به واسطه تقرب این مرد الهی به حضرت حجت(عج) حاجت می گیرند و توسل می کنند . داستان این فرد جهت تبرک و تیمن در زیر می آید اما :

آیا این فرد همان گمشده ماست ؟؟؟؟

سلسله عرفای متاخر :

حضرت جولا---آیت الله سید علی شوشتری---آخوندملاحسینقلی همدانی(وصی آخوند مرحوم بهاری بود) ---آیت الله سید احمدکربلایی---آیت الله سیدعلی قاضی(بعضی معتقدند وصی باطنی مرحوم قاضی جناب سیدهاشم حداد بودند و وصی ایشان حضرت علامه طهرانی و وصی ایشان؟؟؟ )---آیت الله عباس هاتف قوچانی---؟؟؟

جولا به من گفت :

 ما راهي جز ولايت نداريم

و اگر مي خواهي با ما هم سفر شوي راه همين است،

 امِا براي آنكه درخت عمل شما به ثمر برسد ، تخم (بذر) لازم دارد

 و آن «مراقبت و حضور»است كه خودت را فراموش نكني،

آنگاه بقيه اعمال آن را آبياري مي كند.

   به نقل از استاد حسن زاده آملي، از علامه طباطبايي و او از استادش سيد علي قاضي  و او از استادش سيد احمد كربلايي و او از استادش ملا حسينقلي همداني و او از استادش حاج سيد علي شوشتري

کسی چه می داند ؟ شاید ملا جولا هنوز زنده باشد !!!!!!

lchv lx

مزار جولای دزفولی

ملاقلي جولا يکي از اوتاد است و درباره او گفته اند که يکي از ابواب حضرت بقية الله است .
تاجري از ثروتمندان تبريز صاحب اولاد نمي شد . هر چه نزد اطبا به معالجه پرداخت نتيجه اي نديد.
به نجف اشرف مشرف شد و مدتي در آنجا جهت تشرف خدمت امام عصر ارواحنا فداه به عمل استجاره مشغول بود . استجاره از سابق تا حال متداول بوده و هست . مردان پاک و پارسا از اهل نجف يا مسافرين ،چهل شب چهارشنبه نماز و اعمالي در مسجد سهله را به جا مي آورند و بعد به مسجد کوفه مي‌روند و در آنجا بيتوته مي کنند . در ظرف اين مدت ، يا شب آخر خدمت امام زمان عليه السلام مشرف مي شوند و بسا باشد که آن حضرت را نشناسند و بسياري از افراد اين اعمال را انجام داده و به مقصود رسيده اند .اين مرد تاجر تبريزي نيز پس از موفقيت و انجام آن اعمال شبي بين خواب و بيداري ، حالتي به او دست مي دهد و شخصي را مشاهده مي کند که به او مي گويد : نزد ملاقلي جولاي دزفولي (نساج و بافنده) برو ، به حاجت خود خواهي رسيد و ديگر کسي را نديد .
مرد تاجر مي گويد : تا آن وقت نام دزفول را نشنيده بودم ، به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم.
به من آنجا را معرفي کردند ، با فردي که با من بود به دزفول رفتم .
به همراهم گفتم تو جائي بمان بعد تو را مي بينم . خودم راه افتادم و از مولا قلي جولا جويا شدم .
اغلب او را نمي شناختند ، تا فردي او را شناخت . گفت : بافنده اي است در زي فقرا و با وضع شما تناسبي ندارد . من آدرس او را گرفتم . روانه شدم تا به دکان او رسيدم .
فردي را ديدم با پيراهن و شلوار کرباس در محلي که يک متر در دو متر بود ، مشغول بافندگي بود .
تا مرا ديد گفت : حاج محمد حسين مطلب و حاجت شما روا شد ، بر حيرتم افزوده شد .بعد از اذن و اجازه بر او داخل شدم ، هنگام غروب بود ، اذان گفت و به نماز مشغول شد .به او گفتم من غريبم و امشب ميهمان شما هستم . قبول نمود .
چون پاسي از شب گذشت کاسه چوبي که قدري ماست در آن بود و دو قرص نان جويني در طيفي چوبين پيش رويم گذارد ، من با اينکه به غذاهاي خوب عادت داشتم با او شرکت کردم .
بعد تخته پوستي که داشت به من داد و گفت تو ميهمان مايي روي آن بخواب ، و خود روي زمين خوابيد .
نزديک سپيده بلند شد ، اذان گفت ، نماز صبح و تعقيب مختصري خواند .
به او گفتم : من اينجا آمدم و دو مقصود داشتم ، يکي از آنها عملي شد ، دومي آن است که با چه عملي به اين مقام رسيدي که ولي عصر ارواحنا فداه مرا به تو محوّل فرمود و از نام و ضميرم اطلاعم دادي ؟ گفت : اين چه پرسش است ، حاجتي داشتي روا گرديد ، برو .
به او گفتم : تا نفهمم نميروم ، چون ميهمان شمايم ، به پاس احترام ميهمان بايد مرا خبر دهي . گفت : در اين مکان به کار خود (جولائي) مشغول بودم ، در مقابل اين دکان ،خانه يک ستمکار بود و سربازي از آن حفاظت ميکرد ، يک روز آن سرباز پيش من آمد و گفت :از کجا براي خود غذا تهيه مي‌کني ؟گفتم : سالي يک خروار گندم مي خرم و آرد مي کنم و مي‌پزم و زن و فرزندي هم ندارم ، گفت : من در خانه اين مرد مستحفظم و خوش ندارم از مال اين ظالم استفاده کنم ، اگر قبول زحمت فرمايي ، براي من هم يک خروار جو بخر و بپز ، من روزي دو قرص نان از تو مي گيرم ، قبول کردم و او هر روز مي آمد دو قرص نان مي برد .اتفاقا روزي نيامد ، از او پرسيدم ، گفتند : مريض است و در اين مسجد خوابيده است . به آنجا رفتم از حال او جويا شدم ، خواستم طبيب برايش بياورم ، قبول نکرد ، گفت : احتياجي نيست .من امشب از دنيا مي روم ، چون نصف شب شد ، در دکانت مي آيند ، تو بيا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن ، بقيه آردها هم براي خودت .خواستم شب را پيش او بمانم ، قبول نکرد ، گفت : برو ، من نيز اطاعت کردم .نيمي از شب رفته بود که در دکان زده شد و گفتند ملاقلي بيرون بيا ، من از دکان آمدم به مسجد رفتم ، ديدم آن سرباز جان سپرده ، دونفر آنجا بودند ، به من گفتند : بدن او را به جانب رودخانه حرکت دهم ، اجابت کردم ، آن دو نفر او را غسل دادند ، کفن کردند ، بر او نماز خواندند و آوردند در مسجد دفن کردند .من به دکان برگشتم ، چند شب بعد در دکان زده شد ، کسي گفت : بيرون بيا ، من بيرون آمدم .گفت : آقا تو را طلب نموده است ، با من بيا ، رفتم . با اينکه اواخر ماه بود ، ولي صحرا مانند شبهاي مهتاب روشن بود و زمينها سبز و خرّم ، ولي ماه پيدا نبود .در فکر فرو رفته و تعجب مي کردم ، ناگاه به صحراي لور (شهري در شمال دزفول) رسيدم. از دور عده بزرگواراني را ديدم به دور هم نشسته اند و يک نفر مقابل آنان ايستاده است ، ولي در بين ايشان يک نفر جليل و از همه بالاتر بود ، به نحوي که هول و هراس مرا ربوده و استخوانهايم به صدا در آمد . مردي که با من بود گفت : قدري جلوتر بيا ، رفتم و بعد توقف کردم ، آن نفر ايستاده گفت : بيا ، بيم نداشته باش ، قدري جلوتر رفتم ، آن شخص که در بين آن جماعت از همه برتري داشت ، به يکي از آن عدّه فرمود : منصب سرباز را به او بده . به من گفت : براي خدمتي که به شيعه ما نمودي ميخواستم منصب سرباز را به تو بدهم ، عرض نمودم : من کاسب و بافنده هستم ، مرا به سربازي و سرهنگي چه ؟ مي پنداشتم که مي خواهند مرا به جاي سرباز نگهبان قرار دهند . تبسمي فرمود و گفت : منصب او را مي خواستيم به تو دهيم ، باز تکرار کردم و گفتم : مرا چه به سربازي. در اين هنگام يکي از آنها گفت : او عامي است به او بگوئيد منصب سرباز را مي خواهيم به تو بدهيم ، نمي خواهيم سرباز باشي و منصب او را به تو داديم ، برو . من برگشتم و در بازگشت هوا را تاريک ديدم و از آن روشني و سبزي و خرّمي هم در صحرا خبري نبود .از آن شب به بعد دستورات آقا يعني حضرت صاحب الامر ارواحناله فداه به من مي رسد و از آن جمله دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود .
اين حضرت مولاقلي جولا است که سلسله بسياري از اهل سير و سلوک و عرفان به او منتهي مي شود.
(زندگاني شيخ انصاري ، ص 53 ، گويند اين حکايت را حاج ميرزا احمد آبادي در جلد دوم الشمس الطالعه ،ص 352 آورده است و آن را از حاج محمد طاهر تاجر دزفولي در اصفهان نقل کرده است.)