محمدحسن قاضی(3)
مصاحبه با استاد سید محمد حسن قاضی(ره) - بخش سوم
۱۱۵. احوالاتشان در اواخر عمر چطور بود؟ مثلاً در مورد بعضی از عرفا هست که اواخر عمر خوفی شده بودند یا در حالت بکاء بودند.
نه، این طور نبودند خیلی سرحال و بانشاط بودند. از بعضی قصایدشان این حال به خوبی معلوم است.
116. آیا عوالم توحیدی یا انقطاعشان ظهور بیرونی پیدا می کرد؟ مانند آن چه در احوالات مرحوم حداد است که خودشان را درک نمی کردند و فراموش کرده بودند.
نه، این احوالات برای شاگردان رخ می دهد، برای استادها نیست. مثلاً حالت های سهو و فراموشی. ما در احوالات ائمه(ع) یا بزرگان نداریم.
117. آیا بیماری خاصی داشتند؟
آن اواخر چشم شان یک مقدار ضعیف شده بود و گوش شان هم کمی سنگین بود. بیماری مرحوم قاضی عطش بود. می گفت: در سینه ام آتش هست. این آتش ساکت نمی شه و دائم آب می خوردند، آب ... آب و مدام این شعر را می خواندند: گفت من مستسقی ام آبم کشد گر چه می دانم که هم آبم کشد
و بالاخره هم با همین بیماری از دنیا رفتند.
یک طبیب داشتند به نام سید ابوالحسن شفایی. سال های آخر به آقا می گفتند من دکتر شما هستم به شما می گویم در ایام ماه رمضان روزی 3-2 بار آب بخورید، ایشان با لبخند می گفتند: باشد، ولی نمی خوردند و با شدت این بیماری تا سال آخر عمر، در هوای گرم آن جا روزه شان را گرفتند.
118. آیا ممکن است جریان شب آخر حیات شان، که شما بالای سرشان بودید را تعریف کنید؟
شب آخر عمرشان بود. گفت مرا ببر بیرون، بردم بیرون. تقریباً خودش راه می رفت. یک نگاهی به آسمان کرد و گفت مرا برگردان سر جایم، ایشان را برگرداندم. وقتی هم می خواست برگردد، دلش می خواست جایش مرتب باشد. می گفت: این کاسه را بردار. این را مرتب کن...
بعد یک وصیت هایی هم به من کرد. از جمله همین مطلب که طلبگی همین است. می خواهی باش، نمی خواهی ول کن برو دنبال کارت. گفت: صبح زود بیا. من صبح که رفتم، دیدم که سر و صدا از منزل بلند است. فهمیدم آقا مرحوم شده است.
119. اگر در مورد نحوه تشیع جنازه ایشان و عنایت حضرت سیدالشهداء علیه السلام مطالبی به خاطر دارید بفرمایید؟
من صبح با برادرم سید کاظم که اخیراً فوت شده آمدیم گفتیم حالا از کجا شروع کنیم به کی بگوییم ... همان طور که مانده بودیم دیدیم دو سه نفری دارند از خیابان می آیند وقتی رسیدند دیدیم یک آقای سیدی با ریش محرابی قشنگ که من او را نمی شناختم و یک نفر دیگر که گفت راننده است و یک نفر که راهنمایشان بود، می گفت من صبح رفتم حرم مطهر حضرت ابا عبدالله علیه السلام زیارتی کنم. بعد به خانقین بروم. چرتی مرا گرفت که کسی به من گفت برو نجف، قاضی فوت کرده است. یا حضرت سیدالشهداء علیه السلام این را فرمود یا کس دیگری.می گفت من بلند شدم به جای خانقین آمدم نجف، در صحن نجف پرسیدم منزل قاضی را می شناسید؟ گفتند بله، منزلش خیلی دور است و مریض هم هست. گفتم مرا آن جا ببرید. این حاج آقا یحیی آمد و همه کارها را متصدی شد. تا روز هفتم هم بود. اطعام شب هفتم را هم داد بعد رفت.
120. آقای قاضی را چه کسانی غسل دادند؟ و چه کسانی نمازشان را خواندند؟
در آن جا مرسوم بود وقتی کسی از دنیا می رفت، از بزرگترها برای غسل دادنش اجازه می گرفتند مخصوصاً اگر عالم باشد. آمدند پیش من، من که نمی توانستم اجازه بدهم چون برادر بزرگتر داشتم، رفتند پیش آن ها، و آن ها هم اشاره کردند به حاج آقا یحیی، ایشان سرشان را پایین انداخته بودند و جواب ندادند چند لحظه ای غسال صبر کرد. اتفاقاً سید محمد تقی طالقانی آمد، آقا سرش را بلند کرد و گفت آقا دیر کردی برو، برو. سید محمد تقی رفت..
از بین حاضرین شیخ عباس قوچانی را انتخاب کردند، که کمکش کنند، رفتند و غسل دادند. وقتی هم که می خواهند جنازه را از مغتسل بیرون ببرند اجازه می گیرند، گفتند آقا اجازه می دهید؟ آقا یحیی سرش را انداخته بود پایین و هیچ حرفی نمی زد. ما هم جرأت نمی کردیم حرف بزنیم و معلوم شد آقا یحیی منتظر کسی بود که از نجف بیاید و ایشان یک بقچه از پارچه های قیمتی آورده بودند که بیندازیم روی جنازه... من رفتم صحن و یادم نمی آید که چه کسی نماز خواند ولی گفتند سید جمال گلپایگانی آمد نماز خواند.
من آن جا نبودم، بعد از نماز جنازه را یک دور، دور حرم حضرت می چرخانند، در این فاصله دیدیم حاج آقا یحیی دارد می رود، من هم پشت سرش راه افتادم. ما را آورد سر همان جایی که الان آقای قاضی دفن هستند. من هم پرسیدم آقا این جا را از کجا بلد بودی، گفت تا این جا را من دیدم، یعنی من همه داستان را از اول تا این جا دیدم. و قبلاً دیدم که کجا باید دفن شوند.
121. آیت الله کشمیری می فرمودند که مجالس فاتحه بخاطر جو نجف نسبت به عرفا زیاد گرفته نشد، و من از آن جایی که اکثر نجف بخاطر اجدادم مرا می شناختند، گفتم دکان ها را ببندید، بعد عده ای از اهل دانش به من گفتند: برای یک صوفی دستور تعطیل بازار را می دهی؟ آیا تشیع جنازه ایشان شلوغ بود؟
درباره مورد اول چیزی نشنیدم ولی این که شلوغ بود یا نه؟ بله، خیلی شلوغ بود، تمام اهل علم بودند. یک بازاری هست جلوی صحن، من یادم هست دو طرف بازار بسته بود یادم می آید حاج آقا یحیی سجادی هم که خودش امام جمعه مسجد عزیزالله بود حضور داشت. بعضی از بزرگان و مراجع آن عصر برایشان مجلس ترحیم گرفتند، از جمله آیت الله حاج سید حسین قمی.
122. دیدگاه های « ولایتی» مرحوم آقای قاضی چه بود؟
ایشان به ولایت و برائت قائل بودند. شعرهای زیادی هم در این زمینه ها دارند. و ما را هم به شعرهای بخصوصی توصیه می کردند که ما هم همان ها را حفظ می کردیم. نظرشان درباره اهل بیت خیلی صریح بود، تصریح، هم به ولایت، هم به برائت.
من آن موقع به ایشان گفتم برای تکمیل تحصیلات می خواهم به مصر بروم، ایشان فرمود: چرا به مصر می روی؟ مصری ها معمولاً ولایت دارند ولی برائت ندارند. جایی برو که هم ولایت و هم برائت توأم و تکمیل باشد.
123. خاصتاً نسبت به حضرت ولی عصر(عج) دیدگاه خاصی داشتند؟
نسبت به حضرت ولی عصر(عج) رأی بخصوصی دارند که در وصیت نامه شان هم هست که می فرمودند امام دوازدهم زنده هستند و «عیشة طبیعیه» یعنی همان طور که ما زندگی می کنیم ایشان زندگی می کنند.
من به ایشان گفتم: یعنی همان طور که من سر درد می گیرم و می روم قرص می خورم، ایشان هم همین طور. می فرمودند: از من توضیح نخواه. توجه فرمودید؟!
124. آیا در مورد زمان ظهور صحبتی داشتند؟
خیر نداشتند. فقط از ایشان شنیده بودم که از سوره کهیعص، می توان تاریخ ظهور حضرت حجت را در آورد، چطور؟ من نمی دانم.
125. قبلاً در ماجرای بهار علیشاه فرمودید که مرحوم آقای قاضی بر خلاف صوفیه و دراویش که این حرف ها را می زنند « تن رها کن تا نخواهی پیراهن »، ایشان ظاهراً خیلی به خودشان می رسیدند، بالطبع این یکی از تفاوت های مشی ایشان با دراویش و صوفیه بوده آیا ممکن است توضیح دهید؟
بهار علیشاه رئیس فرقه گنابادی های نجف و کوفه بود. ایشان فقط یک دستار می پوشید. ولی لباسهای داخلی اش خیلی کثیف بود، آقای قاضی به او می گفت: آخه این چه وضعیه؟ خودت را تمیز کن، فقط این دستار را پوشیده ای ... که چی؟!
آقای قاضی می فرمود: آدم باید به بدنش خوب برسد، آدم باید تمیز باشد، مرتب باشد، عطر بزند، لباس هایش خوب باشد، نه این که تن را رها کن تا نخواهی پیراهن، که چی بشه آخر؟!
126. مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی با فرقه های صوفیه که در نجف بودند رفتار خاصی داشتند؟ هیچ سخت گیری و طردی نداشتند؟
نه.
127. مرحوم قاضی که نسبت به لباس صوفیه اشکال می گرفتند، نسبت به هیأت ظاهری آنها ( شارب آن ها) هیچ حرفی نمی زدند؟ اعتراضی نمی کردند؟
اعتراض می کردند، ولی کی گوش می داد؟!
128. به کدام یک از عرفای شیعه علاقه خاص تری داشتند؟ مانند شیخ بهائی، سیدبن طاووس، بحرالعلوم...
ایشان به سید بن طاووس خیلی علاقمند بودند و کتاب اقبال ایشان دائماً همراهشان بود. به کتاب سیر وسلوک منسوب به بحرالعلوم به شدت عنایت داشتند و تأیید می کردند. البته قسمت های آخر کتاب را اعتنا نمی کردند و می گفتند اجازه ندارید قسمت های آخر آن را که مربوط به دستورالعمل های آن است انجام دهید. یعنی ورد سختی به کسی نمی دادند.
به شیخ بهائی خیلی علاقه داشتند و در مورد ایشان هم یک داستان شیرینی نقل می کردند. می گفتند: نجف قبلاً به این شکل نبوده، در ایام مقدس اردبیلی، شاه عباس کبیر، شیخ بهائی را فرستاد که این نقشه امروزی که الان هست را برای حرم امیرالمومنین پیاده کند. و لازمه آن این بود که مساجدی که به ضریح رسیده بود را باید خراب می کردند. شیخ بهائی هر چه در نجف گشت کسی را پیدا نکرد که اجازه این کار را به او بدهد و گفتند باید نزد مقدس اردبیلی بروی، اگر قانع شد ما در این کار با تو همکاری می کنیم.
شیخ بهائی نزد مقدس اردبیلی رفت. ایشان نقشه را نگاه می کند و می گوید تو می توانی این کار را بکنی؟ شیخ بهائی می گوید: بله می توانم. مقدس اردبیلی می گوید تا صبح منتظر جواب باش. صبح شیخ بهائی می رود دم منزل ایشان که می بیند مقدس اردبیلی با لباس کارگرهای نجف از منزل خارج می شود. کمربند بسته، و کلنگی در دست و هر کسی این صحنه را می بیند پشت سرشان راه می افتد.
آقای قاضی می فرمود: من اگر آن روز بودم جلوی مقدس اردبیلی راه می افتادم. من اعتراض کردم که چرا جلوی ایشان راه می رفتی؟ فرمود: برای این که آشغال ها و سنگ و کلوخ ها را از جلوی پایش جمع کنم.
129. تخصیص اوقات ایشان به عبادت و مطالعه چگونه بود؟
عبادت شان بیشتر به شب اختصاص داشت، در روز کار غالبشان مطالعه بود اواخر بیشتر از همه مثنوی و فتوحات مکیه مطالعه می کردند. در مورد مثنوی، چون ایشان یک مقدار چشم شان اذیت بود، شیخ عباس قوچانی برایشان می خواند و آقای قاضی گاهی مطالبی را می فرمودند و شیخ عباس در حاشیه آن ها را می نوشت.
130. معروف است که آقای قاضی می فرمودند« به توحید نمی شود رسید مگر از راه ولایت » و فتوحات را هم کسی که به جایی رسیده می تواند بنویسد. آقای قاضی در این باره چه فرمایشی داشتند؟
بله ایشان می فرمودند به توحید نمی رسی مگر از راه ولایت. درباره صاحب فتوحات هم همین حرف را داشتند می فرمودند: اگر به جایی رسیده از راه ولایت رسیده و علامه سید محمد حسین تهرانی در روح مجرد بر تشیع محیی الدین خیلی تأکید دارد.
131. درباره مقاتل امام حسین، محتوی کدام را تأیید می کردند؟
الصمصام البطال و القمقام الزخار. یعنی شمشیر برنده و دریای طوفانی. از معتمد میرزا است، معروف به اعتمادالسلطنه، از عموهای ناصرالدین شاه است و حتی نقشه جریان کربلا را کشیده.
132. روضه های هفتگی منزل شان چگونه بود؟
همه جور آدم به روضه های هفتگی شان می آمدند، خودشان هم بلند می شدند کفش ها را پاک می کردند. برخی ها هم نمی آمدند می گفتند این آقا نباید این کارها را بکند، نباید جلوی یک کوچکی بلند شود و کفش او را پاک کند و این کار برای یک شخص محترم اهل علم خوب نیست که بلند شود برای یک جاهلی این کارها را بکند. آقای قاضی می گفتند: من هر چه هستم، هستم ولی اباعبدالله علیه السلام بدانند که من این کار را برای خودشان کرده ام.
133. آیا درباره علوم و صنایع جدیدی که در حال شکل گرفتن بودند، نظر خاصی داشتند؟
ایشان شاگردی داشتند به نام عبدالزهرا، که جزء مریدهای ایشان بود و داستان های خیلی عجیبی از او نقل می کردند، به آقای قاضی می گفت: من چه کار و شغلی داشته باشم. آقای قاضی می فرمود برو همین کارها را یاد بگیر و انجام بده. آن وقت ها لوله کشی آب و سیم کشی های برق تازه دایر شده بود. ایشان می گفت من هر وقت هر چی می خواهم برایم فراهم می شود، مثلاً دلم یک ماهی می خواهد، یک ماهی از آب می افتد بیرون. آقای قاضی می گفت: این حرف ها و این کارها چیه؟ برو از همین کارهای روز یاد بگیر. و آخر هم رفت کار برق یاد گرفت. و اتفاقاً با همین شغلش هم مرحوم شد یک جایی برق او را گرفت و فوت کرد.
134. آیا ممکن است به بعضی از توصیه های کلی ایشان اشاره بفرمایید؟
آقای قاضی ورد سخت به کسی نمی دادند و اگر برنامه ای به کسی می دادند اصرار بر انجام آن نمی کردند و به صورت کلی توصیه های ایشان واجبات و مستحبات و خواندن نماز اول وقت بود.
اما چند سفارش ایشان عبارت است از:
یکی روخوانی قرآن، می فرمودند: قرآن را خوب و صحیح بخوانید. توصیه دیگر ایشان راجع به دوره تاریخ اسلام بود، می فرمودند: یک دوره تاریخ اسلام از ولادت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم تا 255 هجری یا 260 هجری ( ولادت حضرت حجت علیه السلام ) بخوانید و بعد از عمل به این ها می فرمودند: برو نماز شب بخوان.
135. در مورد مطالعه تاریخ اسلام بیشتر به چه کتاب هایی توصیه می کردند؟
می فرمودند کتاب های تاریخ اسلام ناقص است، البته کتاب ناسخ التواریخ با اینکه ناقص و پراکنده است و کسی دوباره آن را ننوشته ولی تاریخ خوبی است.
136. در مورد ادعیه سفارشات خاصی داشتند؟
ایشان خصوصاً سفارش می کردند که دعای کمیل را شب های جمعه بخوانید و خواندن زیارت جامعه را در روزهای جمعه تأکید داشتند.
137. آیا به شاگردانشان زیارت قبر بزرگان را توصیه می کردند؟
به همه توصیه می کردند که اگر قبری از امام زادگان یا علما و بزرگان در اطرافتان یا شهرتان هست، حتماً بروید.
۱۳۸. لطفا از آشناییتان با جناب شیخ رجبعلی خیاط بیشتر بفرمایید. در چه سالی و كجا با ایشان آشنا شدید؟
زمانی كه پدرم زنده بود، یك بار جناب شیخ برای زیارت به نجف آمده بود در یك بعد از ظهر خیلی گرم كه از شدت گرما همه جا تعطیل بود، دیدیم در میزنند، در را كه باز كردیم دیدیم شخصی آمده و میگوید با آقای قاضی كار دارم. من به ایشان گفتم: آقا در سرداب خوابیدهاند، گفت: حتماً صدایش بزنید و بگویید شیخ رجبعلی خیاط آمده و میخواهد شما را ببیند! بهر حال آقای قاضی با همان لباس راحتی آمدند دم در و كمی با جناب شیخ صحبت شوخی و جدی كردند. جناب شیخ میگفت: من الان در حرم حضرت علی(علیه السلام) بودم. آن حضرت به من فرمودند كه خدمت شما برسم
۱۳۹.موضوع چه بود، چرا حضرت علی(علیه السلام) جناب شیخ را پیش آقای قاضی فرستاده بودند؟
ما در آن ملاقات چیزی نفهمیدیم اما درباره اصل این ماجرا آقای علامه تهرانی فرمودهاند: قضیه از این قرار بود كه به شیخ رجبعلی خیاط موهبتی داده شده بود كه وقتی به گیاهان نگاه میكرد، خاصیت آنها را میدانست. ناگهان این حالت و موهبت از او گرفته شده بود و جناب شیخ فرموده بود به همین جهت از تهران به نجف
رفتم و به حضرت علی(علیه السلام) توسل جستم كه این موهبت را مجدداً به من برگرداند حضرت امیر(علیه السلام) فرمودند: خدمت آقای قاضی برو، البته با همان صحبتی كه با آقای قاضی كردند، مشكلشان حل شد. یك بار دیگر هم در تهران جناب شیخ را دیدم كه آن هم داستان جالبی دارد
۱۴۰.اگر ممكن است داستان آن دیدارتان را هم بفرمایید
در زمان حیات پدرم، یك بار به تهران آمده بودم، به دیدار آقای شیخ علیاكبر برهان رفتم. ما همدیگر را از نجف میشناختیم. او روحانی فعالی بود كه مسجد لرزاده را در تهران تأسیس كرد و فعالیتهای فرهنگی زیادی در اطراف میدان خراسان وآن منطقه داشت و یكی از اولین كسانی بود كه صندوق قرضالحسنه در مسجد لرزاده درست كرد. این آقای برهان یك فرزند طلبه هم در قم داشت كه من او را ندیدهام. به هر حال آقای برهان با پدرم در نجف مراوده داشت وقتی در تهران با هم ملاقات كردیم به من گفت: بد نیست كه یك روزی به خانه جناب شیخ رجبعلی خیاط برویم. من قبول كردم و یك روز به دیدن جناب شیخ در خیابان مولوی رفتیم. در ورودی خانه دهلیزی بود كه میزكار جناب شیخ آنجا گذاشته شده بود و شیخ خیاطی میكرد
۱۴۱.آن زمان هم محل كار جناب شیخ در همان منزل مسكونیاش بود؟
بله، در همان دهلیز، میز و چرخ خیاطی و اتو گذاشته بود. بهر حال، من سلام كردم، اما جناب شیخ برنگشت كه ما را نگاه كند و همین طور كه پارچه را میبرید گفت: علیك السلام. به طوری كه به من برخورد با خودم گفتم من پسر قاضی هستم! چرا جناب شیخ این طور سرد با ما برخورد كرد؟ بهر حال موقع خداحافظی و خارج شدن ما از در گفت: یك روز برای ناهار به خانه ما بیایید. آقای برهان هم بلافاصله گفت: همین دوشنبه میآییم. به هر حال، روز دوشنبه من نزدیك ظهر به منزل جناب شیخ رفتم و در زدم. آقای برهان چون امام جماعت مسجد بود و باید به مراسم نماز برسد، همراه من نبود. جناب شیخ در را باز كرد و گفت: حالا وقت نماز است خوب است برویم شاه عبدالعظیم نماز بخوانیم و بعد بیاییم ناهار بخوریم! اتفاقا آن روز من خیلی گرسنه بودم و با خود فكر كردم از اینجا كه چهارراه مولوی است تا شاه عبدالعظیم، اگر با الاغ برویم دو ساعت راه است، دو ساعت هم باید برگردیدم میشود چهار ساعت! با ماشین هم كه بخواهیم برویم باید از قبل بلیط میگرفتیم. به هرحال، به ناچار پذیرفتم. ازخانه جناب شیخ كه حركت كردیم او یك بحثی را پیش كشید و یك عبارت عربی یا حدیثی را خواند و من گفتم: نه، مطلب این طور نیست و تازه این عبارتی كه شما میگویید غلط است و بحث ادامه پیدا كرد، او عصبانی شد و من هم عصبانی، بعد از چند دقیقه دیدم جلوی بازارچه نزدیك حرم حضرت عبدالعظیم هستیم!! به صحن كه رسیدیم، جناب شیخ گفت: وضو داری؟ گفتم: نه، گفت: وضو بگیر، رفتم كه وضو بگیرم، سر حوض كه ایستادم، یك دفعه متوجه شدم و با خود گفتم: خدایا این را كه میبینم خواب است یا بیداری؟ داستان چیست؟ آخر ما تا چند دقیقه پیش در خیابان مولوی تهران بودیم! تا این فكر به سرم زد دست جناب شیخ را روی شانهام حس كردم، گفت: دیر میشود برویم كه به نماز برسیم. به هر حال فرصت فكر كردن از من سلب شد. بعد از نماز و موقع برگشتن هم كه آمدم فكر كنم یا بپرسم كه چه شد، دوباره جناب شیخ یك بحث دیگری را پیش كشید و مرا هم به بحث كشاند و ناگهان دیدم كه در تهران و خیابان مولوی هستیم! هنوز هم در شگفتم كه این موضوع چگونه اتفاق افتاد!؟
ما را ز ما بگير و خودت را به ما بده ...