شیخ علی محمد بروجردی

عارف سالک حضرت آیت الله حاج شیخ علی محمد بروجردی (ره)

 مجتهد مسلم بود و از اعاظم حوزه . به او گفتند : اگر به محضر سید علی قاضی (ره) بروی او تو را از اجتهاد ساکت می کتند . اما او رفت و ساکت شد .

عارف سالک آیت الله حاج شیخ علی محمد نجفی بروجردی (ره) از شاگردان سید الاولیا حضرت میرزا علی آقای قاضی (ره) در سال ۱۳۱۲ قمری در بروجرد بدنیا آمد و در سال ۱۳۹۵ قمری در بروجرد درگذشت و در همانجا در آغوش خاک آرمید . برای تحصیل به نجف رفت و بعدها بدستور مرجع کل ایت الله سید حسین بروجردی به بروجرد مراجعت کرد . بی آلایشی و ورع و دوری از ظوار از خصوصیات بارز او بود و تا آخر منزل اجاره ای داشت . او بواسطه حضرت آقای سید حسن مسقطی(ره) خدمت مرحوم قاضی(ره) رسید . شیخ علی محمد با سید حسن در یک خانه نزدیک مدرسه هندی ساکن بودند . بعد از سفر اجباری آقای مسقطی(ره) و بعدها رحلت او  آثار گوشه گیری و انزوا در او شدت یافت . بهمین خاطر بعد از او هیچوقت از سید حسن به جهت برانگیخته شدن حزن شدید صحبت نمی کرد . ایشان با آیت الله بهجت(ره) هم خیلی مانوس بودند و قضیه روزی هزار اناانزالنای آقای بهجت(ره) از ایشان است .  آیت الله نجابت شیرازی می فرمود : یک سال قبل از رحلتشان ایشان قصه ای برای ما نقل کرد که خودم نیز از آقای قاضی شنیده بودم. فرمود: 

7 سال من همه چیز را تعطیل کردم، درس، مباحثه و ... و مدام در محضر آقای قاضی(ره) بودم. قشنگ جانم در کالبدم قرار گرفته بود، حسابی داشتم آدم می شدم... خدا رحمت کند ایشان را در عمرش برنج درسته نخورد، مگر چند روز از آخر حیاتش... همیشه خرده برنج می خورد ( در نجف قیمت خرده برنج ربع قیمت برنج درسته بود) ایشان خرده برنج می خورد آن هم خیلی کم...  ایشان می فرمود: « یک وقت از عجایب خدای جلیل پول مفصلی برای ما رسیده بود. لذا از ناحیه بی پولی هیچ مشکلی نداشتم.سر کیف هم بودم، با زن و بچه هم نهایت ادب را به خرج می دادم. هیچ با آن ها تندی نمی کردم... نشسته بودم با زن و بچه مشغول سخن گفتن، پول هم که داشتم، زندگیم هم که مرتب بود.یک دفعه احساس کردم قلبم راکد است، مضطرب شدم، اصلاً قرار از من رفت. شب هایی که بی پول بودم، مشکل فراوان داشتم، اصلاً این طور نمی شدم. دیدم نه میل نشستن دارم، نه میل حرف زدن، نه میل مطالعه، نه خواب. سر تا پایم را بی قراری و اضطراب فراگرفته بود. گفتم بروم طرف حرم امیرالمؤمنین علیه السلام شاید از ناحیه ایشان شفا پیدا کنم. از در سلطانی وارد شدم. رفتم بالای سر، دیدم حالم هیچ فرقی نکرد، کمی تأمل کردم دیدم قلبم مرا میل می دهد به طرف بازار بزرگ. بی اختیار و با نهایت اضطراب متوجه بازار بزرگ شدم، قلبم، نفسم، فهمم همه مرا متوجه بازار بزرگ می کرد. رسیدم در آخر بازار، یک دفعه دیدم آقای قاضی دارند تشریف می آورند. فرمود تا چشمم افتاد به آقای قاضی مثل جوجه ای که ترسیده باشد چطور خودش را به سرعت در آغوش مادر و زیر پر و بال مادرش قرار می دهد، بنده هم با سرعت مثل برق خودم را رساندم به آقای قاضی، دست ایشان را گرفتم و بوسیدم، عرض کردم آقا خیر است انشاءالله -  آقای قاضی فرمود :البته خیر است. علویه از من انگور خواسته، من هم از خدا انگور خواستم.  می فرمود: بی اختیار دستم رفت توی جیبم، همه پولم را درآوردم و تقدیم کردم به آقای قاضی. ایشان یک مختصری مثلاً یک بیستم دینار برداشت و فرمود: همین قدر برای انگور خریدن بس است. برو به دست خدا. حالا من از وقتی به آقای قاضی رسیدم اصلاً خودم و حالم را فراموش کردم. همان موقع که آقای قاضی فرمود برو به دست خدا متوجه خودم شدم دیدم حالم خوش است، اصلاً آن بیقراری و اضطراب و ... همه رفته است.

روزی در مدرسه طلبه هایی را که تازه مقدمات می خواندند جمع کرد و به آنها گفت : من تا ده روز به شما درس می دهم وقتی به ایشان اعتراض شد ، پاسخ داد: این نفس خبیث است . وقتی بزرگانی در درس خارج من جمع می شوند، دیدم خودم را گم می کنم ، ترسیدم که نکند دنیا ره ما رو کرده باشد.

به مناسبتی امام جماعت های دیگر نمازشان را تعطیل کرده همه در جماعت او شرکت کردند ، بعد از نماز جمعیت زیادی پشت ایشان راه افتاد. فرزندش به او گفت : آقا جان ! آقای بروجردی هم در قم چنین نمازی نخوانده ! ایشان به گریه افتاد و گفت : گول این جمعیت را نخور، با خدا بساز ، این جمعیت با یک پیش ، پیش می آید و با یک کیش می رود. و این چنین همواره پاسبان دلش بود. وی تا پایان عمر در نهایت سادگی زیست و تا آخر عمر در خانه اجاره ای به سر برد . آیت الله نجابت می فرمودند: آیت الله میرزا علی قاضی به مرحوم آیت الله شیخ علی محمد بروجردی فرموده بودند که: « هیچ گاه از قرآن جدا مشو » و ایشان تا آخر عمر بر این سفارش آقای قاضی وفادار و پایبند بود. هر وقت از کارهای ضروری و روزمره فارغ می شد، قرآن می خواند و با قرآن بود. شیخ بروجردی علیرغم درخواست آیت الله بروجردی بزرگ جهت قبول زعامت و مرجعیت از این امر سرباز زد ولی جلسات او که مملو از نکات عرفانی که با تغییر حال خود همراه بود همواره ادامه داشت .

بروح ملکوتی این مجتهد عارف از تبار توحیدیان آیت الحق حاج شیخ علی محمد بروجردی(ره) و همه شاگردان مرحوم آیت الله سید علی قاضی(ره) الفاتحه مع الصلوات

علامه مصطفوی

سالک پارسا حضرت علامه حاج شیخ حسن مصطفوی تبریزی (ره)

آیت الله نجابت از آیت الله  حسن مصطفوی نقل کردند که می فرمودند: یک زمانی به نجف مشرف شدم تا آقای قاضی را زیارت کنم و از محضرش استفاده کنم، ولی بر اثر بدگویی برخی طلاب جاهل می ترسیدم به محضر آقای قاضی بروم. یک روز در کنار در بزرگ بازار حرم نشسته بودم و کسانی را که از در قبله شلطانی به حرم رفت و آمد می کردند می دیدم. یک لحظه در فکر فرو رفتم که اصلاً من برای چه به نجف امده ام، من برای ملاقات با آقای قاضی به این جا آمده ام ولی می ترسم. در همین اوان که نشسته بودم و در این فکر بودم دیدم یک سید بزرگواری از حرم مطهر بیرون آمد و دور تا دور بدنش را نوری احاطه کرده بود. چنان که از شش جهت اندامش نوری ساطع بود من شیفته این آقا شدم، دیدم طرف در سلطانی حرم رفت و نزد قبر ملا فتحعلی سلطان آبادی نشست. در این لحظه دیدم آن سید نورانی به کسی چیزی گفت و او نزد من امد و گفت: آن سید می فرماید: ای کسی که اسمت حسن است، سریره ات حسن است، شکلت حسن است، شغلت حسن است چرا می ترسی؟ پیش بیا، پیش ما بیا و نترس، و ما این چنین به محضر آقای قاضی مشرف شدیم. »

حضرت علامه سالک حاج شیخ حسن مصطفوی تبریزی (ره) از شاگردان عارف کامل کوه توحید حضرت سید علی قاضی(ره) در سال ۱۳۳۴ قمری در تبریز بدنیا آمد و در سال ۱۴۲۶ قمری دار فانی را وداع گفت و در قم به خاک سپرده شد . او از شاگردان علمی آسید ابوالحسن اصفهانی(ره) -نائینی و محمدحسین اصفهانی بود . او از مرحوم قاضی(ره) و مرحوم انصاری همدانی(ره) و همنشینی با اهل معنا مثل حاج ملاآقاجان زنجانی-حاجی محبوب و آقاشیخ نورالدین خراسانی بهره های معنوی برده است .در ۲۶ سالگی ازدواج کرو و اغلب در تهران وقم ساکن بود . او در مقدمة «رساله لقاء الله» می­گوید: «من آنچه را به یقین حق دیده­ام، در این کتاب نوشته­ام . »زندگي‌ آن‌ بزرگوار در دو كلمه‌ي‌ كوتاه‌ خلاصه‌ مي‌شود: وفا و صفا. وفا به‌ دوستان‌ و علاقه‌مندان‌ و تعهد، اسلام‌ و احكام‌ عاليه‌ آن. صفا در ارائه‌ خدمت‌ سالم‌ و راستين‌ به‌ اسلام‌ و مسلمين‌ بي‌آنكه‌ كوچكترين‌ توقع‌ و انتظاري‌ داشته‌ باشد يا درپي‌ عنوان‌ و لقبي‌ سير نمايد.او از ۲۰سالگی قدم در وادی سلوک نهاده بود . حدود ۴۰ اثر گرانقدر در وادی معرفت از ایشان به چاپ رسیده است . چون خیلی کتوم بود و سعی می کرد گمنام باشد اطلاعات آنچنانی درباره حالات ایشان در دست نیست اما ظاهراْ یکسال در قم تدریس داشت و مدتی در تهران منبر می رفت که تعطیل کرد . داستانهایی از مراودات ایشان با اولیای خدا که گمنام بودند وجود دارد . آثار ایشان بسیار نورانی و مفید است و مرکز نشر آنها در تهران است . برای اطلاعات بیشتر به سایت ایشان مراجعه بفرمایید . ایشان رساله سیر و سلوک سید بحرالعلوم را هم شرحی داده اند .

به روح پرفتوح این مفسر عالی مقام  جناب علامه مصطفوی(ره) و همه اولیای حقه از مذهب شیعه الفاتحه مع الصلوات

شیخ محمد بهاری

عارف کامل حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بهاری همدانی (ره)

 

آیت الله انصاری همدانی(ره) می فرمودند : مرحوم آقای بهاری(ره) مردبزرگی بود و در توحید مقاماتی عالی داشت و درعین حال شوخ بود . روزی دید طلبه ای روی صندلی کنار قهوه خانه نشسته و آماده چای . کمی صورتش را اخمو کرد و به طلبه گفت : آخر اینجا جای چای خوردن است در معبر مردم ؟ طلبه که دست و پایش را گم کرده بود و آقا ناگهان جلو رفت و استکان چای را سرکشید و سرش را پایین انداخت و رفت .

عارف کامل آیة الحق و الیقین حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بهاری (ره) وصی سلوکی جبل العرفان حضرت آخوند ملاحسینقلی همدانی (ره) بود و به فرموده استادش " حکیم اصحاب " آخوند محسوب می شد . آیت الله سید احمد کربلایی(ره) از دیگر شاگردان حضرت آخوند بود که می فرمود : ما پیوسته در خدمت مرحوم آخوند بودیم و او صددرصد برای ما بود ولی همینکه آقای حاج شیخ بهاری با آخوند روابط آشنایی و ارادت پیدا نمود و دائماً در خدمت او تردد داشت آخوند را از ما دزدید .  پدر مرحوم بهاری کشاورز بود و میرزا محمد نام داشت . حضرت شیخ دو برادر به نامهای صادق و فرخ و یک خواهر بنام خانم داشت . او متولد سال 1365 قمری بود . او با والدش عازم نجف می شود و پدر بدون او به بهار برمی گردد . تا 32 سالگی مجرد بود و بعد از آن به توصیه یکی از اساتید برای ازدواج به بهار برمی گردد . مرجعیت زمان او با میرزای شیرازی صاحب فتوای تحریم تنباکو بود . او سپس به خدمت علامة الطریق آخوند ملاحسینقلی همدانی(ره) در می آید آن کسی که مرحوم قاضی(ره) می فرمود : روزی در نجف در معبری فردی را دیدم که کنترل کافی بر خویش نداشت . از یکی پرسیدم آیا این مرد اختلال فکر دارد؟ جواب داد : خیر او هم اکنون از جلسه درس آخوند ملاحسینقلی همدانی برخاسته و تصرف روحی آن جناب است . می گویند : همراه استاد و جمعه صحابه در حرم مولا علی (ع) نشسته بودند و مرد سقایی فریاد می زد «حی علی خیرالعمل» ولی پولها را از زائرین می گیرد و آب را در سقاخانه خالی نمی کند . جناب آخوند فرمودند : کسی برود و این بنده خدا را نصیحت کند . داوطلبها آماده میشونداما حضرت آخوند شیخ محمد را می فرستد . او می رود و صحبتی می کند و برمی گردد . اما سقا بدنبال او فریادکنان و برسر زنان روانه شده و از گناه خود راه توبه طلب می کند . استاد کل با لبخند می فرماید : میدانستم نفس شیخ محمد با سقا چه خواهد کرد؟! یا می گویند : شیخ بهاری با عده ای از طلاب در کنار مدرسه نشسته بودند . یکی از الواط شهر رد می شود و بی احترامی می کند . عده ای عصبانی می شوند ولی او می فرماید : او را به من وانهید . خود را به مرد هتاک میرساند و می گوید : آیا نخواهی مرد؟ آیا وقت آن نرسیده که از غفلت بیدار شوی ؟ و آن فرد پاسخ می دهد : چرا , چرا موقع آن رسیده است . و همانجا دامن شیخ را می گیرد و توبه می کند . تاثیر کلام و نفس روحانی شیخ را ببینید . . .  می گویند ( البته حواشی آن متفاوت است ) استاد به شیخ بهاری فرموده بود هر وقت اتفاقات عجیب و مشاهدات خاص داشتی هر موقع روز که شد به من مراجعه کن . ظاهراً عوالمی را به او نشان دادند و کشف و شهودی رخ می دهد و او از ینکه بله , ما که دیگر رسیدیم و استاد لازم نیست مراجعه نمی کند . روز بعد که خدمت آخوند می رود جناب ایشان شیخ بهاری را با ترشرویی طرد می کنند و آن حالات هم می پردددددد . خود شیخ محمدبهاری(ره) می فرماید : از آنجا بیرون آمدم و لاحول ولاقوة الا بالله العلی العظیم  گویان به وادی السلام رفتم و در آنجا دیدم آنچه من به آن رسیدم برای همه هست و امتیازی برای من نیست . خدمت استاد برگشتم و این دفعه مرا با آغوش باز پذیرفت. "  روزی به یکی از شاگردانش می گوید : به بهار برگرد زیرا دیشب نه من براحتی خوابیدم و نه پدرت . پدرت ناراحت بود و شما را می خواست . شاگرد با تعجب زیاد از نجف عازم بهار می شود و می بیند پدرش سخت دلتنگ او بوده است . یکی از شاگردانش می گوید : برای درس اخلاقی خدمت او میرسیدیم . روزی فرمود دیگر درس نیست . عرض کردیم چرا؟ فرمود : آیا در این مدت تغییری در خود دیدید . اگر حاصل نشده طبیب را عوض کنید . می گویند شاعر سالک مرحوم غبار همدانی داروندارش را هزینه میکند تا به زیارت مولا علی (ع) برود . به حرم که می رسد می گوید : آقا جان ! پولم تمام شده و درمانده ام . قصد زیارت فرزندت موسی بن جعفر(ع) را هم دارم و بعدش مراجعت به وطن . خودت برسان . از حرم که بیرون می آید شیخی می رسد و مبلغی به او می دهد . اول قبول نمی کند و تعارف و ... که آن شیخ می فرماید : پس در حرم با مولا چکار داشتی و چه چیزی می خواستی ؟ پس از آن غبار همدانی از ارادتمندان شیخ بهاری می شود .  می گویند گاهی تسبیح را مثل جوانان و عیاران در دست می گرفت و می چرخاند و در برابر اعتراض ظاهر بینان می فرمود : « آری عشق به ما ساخته » فدای لبهای مبارکی که این جملات از آن سلطع شده است . پس از مرگ همسرش , برادر بزرگتر پیشنهاد تجدید فراش می دهد . شیخ می فرماید : من شب و روز در خدمت مولایم امیرالمومنین(ع) بسر بردم . فرمودند خداوند همین را مصلحت دیده است و ..پس تجدیدفراش من فایده ای ندارد . طلبه ای خدمت او می آید و گلایه می کند که فلان آقا شهریه مرا قطع کرده . شما وساطت بفرمایید . از قضا شیخ روزی مهمان همان آقا میشود و موضوع را می گوید . فلان آقا می گویند : او مدتی است نه به درس من می آید نه به نماز من . شیخ نگاه عمیقی می فرمایندو سکوت . گربه ای وارد می شود و فلان آقا از سفره غذایی برایش می اندازد . شیخ بهاری در همان لحظه می فرمایند : ظاهراً این گربه هم به درس شما می آید هم به نمازتان !!! اما خصیصه بارز او مبارز بودن اوست . دوره عرفای فقیه که همراه با اتهامات و الصاق کفریات بود باعث شد تا او بعنوان وصی حضرت آخوند مجاهده فراوانی در روشن سازی و پاک سازی چهره جمیل عرفان بنماید . آخوند در سال 1311 رحلت فرمود و حضرت شیخ تا 60 سالگی در نجف بود . مرگ همسر و دختر و استاد و تمهایی و بیماری و جهالت و اتهامات منجر میشود تا حضرت صاحب السر همدانی به توصیه طبیب که باید فضا را عوض کنید بعد از 28 سال برای آخرین وداع به حرم مولا و پناه عارفان می رود و با اشک و حسرت از امام اجازه گرفته و عزم مشهدالرضا(ع) میشود .  از مشهد به دیدار حضرت میرزا جواد ملکی در تبریز می رود . و سپس عازم بهار می شود . در بین راه به یکی از همراهان که از تب لرزه های او به وحشت افتاده بود می فرماید : من در بین راه نمیمیرم . مرگ من به خواست خدا چند روز بعد از اقامت در بهار است .  خودش در بستر مرگ می فرماید : مرا در همین بهار دفن کنید .  او در نهم ماه رمضان 1325 قمری به حضرت حق می پیوندد .

 میرزای نائینی(ره) می فرمود : شهر آنجاست که شیخ محمدبهاری آرمیده است . مرحوم نخودکی اصفهانی(ره) که باایشان مودتی وارادتی داشتند میفرمود : تعلیقه ای برایم نوشتند به این مضمون که اگر وصیت برای تو بنویسم زیره به کرمان فرستادن است و اگر وصیت بخواهم فالوده پیش هالو نهادن است . آخوند ملاعلی معصومی همدانی وقتی از منزل حضرت شیخ در بهار بازدید می فرمودند خم می شود و بر آستانه و در و دیوار اتاق بوسه می زند . آیت الله انصاری همدانی (ره) بارها پای پیاده به زیارت مزار ایشان رفته اند و می فرمود بعد از قبر سلمان فارسی قبری به نورانیت قبر شیخ محمد بهاری ندیده ام . علامه طباطبایی (ره) از ایشان و بعضی شاگردان آخوند ملا حسینقلی همدانی با عبارت " انسان کامل " یاد می کنند . حضرت آقای حداد (ره) هم در سفری که به همدان داشتند به زیارت حضرت بهاری (ره) رفته اند و بقول علامه طهرانی(ره) از طرف شیخ پذیرایی شدند . کتاب پر رمز و راز تذکرة المتقین که حاوی مراسلات و نکات اخلاقی حضرت شیخ بهاری(ره) از ارزشمندترین کتب در عرفان عملی است . می گویند هر کس به زیارت او برود به شکلی پذیرایی خواهد شد . از راه دور مزار شریف او را خاک می بوسم و بر قبر شریفش بوسه می زنم .

بروح عارف کامل حجت الحق آیت الله سیخ محمد بهاری (ره) و همه عرفای حقه از مذهب شیعه اثنی عشر الفاتحه مع الصلوات

آیت الله مسقطی

توحیدی کبیر آیت الله العارف سید حسن مسقطی(ره)

" من به سوی شما رکنی از ارکان دین اسلام و ستونی از ستونهای معرفت و حکمت را فرستادم " . این جملات مرجع کل آقاسید ابوالحسن اصفهانی به مردم شبه قاره هند بود وقتی که عارف واصل سید حسن مسقطی (ره) را به آنجا فرستاد . از این عبارتها برمی آید که مرجعیت آن زمان به مقام و منزلت سید حسن آگاهی داشته پس چرا ؟؟؟

حجت الهی عارف سالک آیت الله سید حسن مسقطی که اصالتاْ اصفهانی بود در کربلا بدنیا آمد و در حیدرآباد دکن در حالیکه مدتی بود جز لباس احرام بر تن نمی کرد در بهترین حالت یک " عبد " که سجده به رب الارباب است به حی سرمد واصل شد و مقبره اش در مقبره الشیعه زیارتگاه اهالی آن دیار است . نسب سید با ۲۶ واسطه از سادات به حضرت موسی بن جعفر الکاظم (س) می رسید . دو ازدواج داشت که از یکی یک پسر و چهار دختر و دیگری بدون فرزند بود . پسرش در خارج از ایران است . سید تقی موسوی برادرزاده اش است که با دختر سید ازدواج کرده . بلند قامت و ریش انبوه داشت و موقع نشستن عمامه سیاه را از سر برمی داشت .

واما عشق ....

مگر می شود صاحب آن مقامات غیرقابل تصور باشی و استادی مثل ولی کامل حق آیت الله سید علی قاضی (ره) دوست رفیق و استادت نباشد . سید حسن مسقطی فانی در استادش بود . معنای فنای در استاد را باید سید حسن یا سید هاشمی باشی تا بفهمی !!! ظاهراْ سید حسن بواسطه شاگردی مرحوم قاضی دارای جلال و ابهت توحیدی و عرفانی باشکوهی بوده است . در صحن حرم مولی علی (ع) با آن عظمت که ویژگی خاصی از فنا بود روی منبر می نشست و حدود پانصد نفر از اهل علم را با جملات توحیدی و آتشینش به کجاها که سیر نمی داد . تازه ! همه اینها در زمان حیات استادش بوده است!!! همه اینها را از عبارات عارف فانی حضرت حداد (ره) که صمیمی ترین یار سید حسن بوده می شود فهمید : " آتش تقوی داشت و توحیدش عالی بود، و در بحث و تدریس حکمت استاد بود و در مجادله چیره و تردست بود، کسی با او جرإت منازعه و بحث را نداشت و طرف را محکوم می کرد.وی در صحن مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام در نجف می نشست و طلاب را درس حکمت و عرفان می داد و چنان شور و هیجانی بر پا نموده بود که با دروس متین و استوار خود، روح توحید و خلوص و طهارت را در طلاب می دمید و آنان را از دنیا اعراض داد و به سوی عقبی و عالم توحید حق سوق می داد. برخی افراد شایعه کردند که اگر او به درس خود ادامه می دهد حوزه علمیه را منقلب به حوزه توحیدی می نماید و همه طلاب را به عالم ربوبی و اصل می کند. " . می دانید مدح یک فرد آن هم به این شیوه آن هم از زبان سید هاشم حداد (ره) که آهن گداخته را با دست از آتش بیرون می آورد یعنی چه ؟؟؟ ظاهراْ این دو رفیق با هم خدمت حضرت سید علی قاضی(ره) رسیده اند یا اینکه جناب سید هاشم سه یا چهار سال زودتر مشرف شده اند اما عجیب هم پیاله بوده اند . . . سید حسن مسقطی(ره) از اجله و اعاظم شاگردان توحید مسلک آقای قاضی(ره) بود . او آنقدر بر طبل "لاهوالاهو" کوبید تا دیدند که حوزه علمیه دارد حوزه توحیدی می شود . لذا مرجعیت عظیم الشان وقت دستور به هجرت داد . سید حسن از استاد خواست تا بماند و مبارزه کند اما استاد فرمود : " طبق فرمان سید(ابوالحسن اصفهانی) از نجف به سوی مسقط رهسپار شو. خداوند با تو است و تو را در هر جا که باشی رهبری می کند. و به مطلوب غایی می رساند. " . ترس از فلسفه و عرفان باعث شد تا یکی از کاملترین اولیای الهی عازم غربت شد . سخت ترین کار برای یک دلداده به ولی کامل خدا جدایی از استاد است . به سختی با تنی چند از شاگردانش دل کند و رفت . اما چه دل کندنی ..... شیخ علی محمد بروجردی از دیگر دوستان صمیمی سید حسن و از شاگردان قاضی بود . موقع خداحافظی از استاد و شیخ علی محمد این دو دوست همدیگر را در آغوش گرفتند و بلندبلندگریه می کردند .استاد که تاآنزمان مشغول ذکر بود بالهجه فارسی فرمود : " شما را چه شده! ولی خدا در هر مکانی که باشد اهل ولایت است فرقی نمی کند ." بالاخره عازم مسقط شد و در راه به جای مسافرخانه ها در مساجد وارد می شد و از همان ابتدا شروع به تبلیغ " لااله الا الله " کرد . اهالی دیار کفر رو به ایمان گذاشتند و راه فناء فی الله که عالیترین درس استاد سید حسن بود را شروع به پیمودن کردند . همه او را به مرشدی کل  می شناختند . والله اعلم .  وقتی تلگراف درگذشت او را به سید ابوالحسن اصفهانی رساندند او هم با واسطه برای مرحوم قاضی(ره) که در مدرسه هندی نزول اجلال فرموده بودند فرستاد . هیچکس جرات نداشت خبر را به آقا برساند . وقتی سیدهاشم حداد خبر را داد فرموده باشند : میدانم ! . می گویند آقای قاضی بسیار از رحلت سید حسن متاثر شده بود و تا ایامی چند سخن نمی گفتند و در حال تفکر بودند .

فکر می کنید اگر حوزه نجف حوزه عرفانی می شد الان وضعیت ما چطور بود ؟!؟!

از شاگردان آیت الله سید حسن مسقطی میتوان به سلمان لالانی ( سید او را به نجف خدمت استاد خود فرستاد )- محمد خمیس - جواد خابوری - محمدجواد درویش - حاج موسی شعبان - سید سعید القاری و مهمترین شاگردش در هند جناب رشید ترابی  نام برد . شاگردانش میگویند اگر سید میشنید کسی از اولیا در جایی ساکن است برای تعلیم یا تعلم می رفت . او روز مرگ و حدود قبرش را می دانست . او گاهاْ مردم را از تردد در منزلش منع می کرد . مردم میدانستند او تنهاست اما صداهایی ردوبدل می شد اما گوینده نیود . او هدایایی که برایش می آوردند را بین فقرا تقسیم می کرد . او صاحب مکاشفات و مشاعدات غیبی بود و به نقل از علامه طهرانی در ایام عاشورا در کربلا همه وقایع را با چش برزخی و مثالی می دید و می گفت . دیده اند وقتی هوا ابری بوده محل ایستادن و لباسهای او از قطرات شدید باران خشک مانده است . مرحوم قاضی(ع) به شاگرد برجسته خود بشارت تشرف خدمت قطب اعظم حضرت ولیعصر(عج) را داده بود و سید حسن مسقطی بارها خدمت حضرت(عج) رسید که دریک واقعه شاگرد ش رشید ترابی شاهد ماجراست .

به روح بلند مرتبه ولی خدا آیت الله سید حسن مسقطی (رضوان الله علیه ) و همه اولیاالله الفاتحه مع الصلوات

سیدبحرالعلوم-ره-

العارف الکامل صاحب التشرفات الروحانیه و الجسمانیه مولای و بن مولای السید محمد مهدی الطباطبائی النجفی الملقب به بحرالعلوم

مرحوم سيد محمد حسن الهي(ره) شاگردي داشت بنام ... كه احضار روح مي كرد . آنهم دستها را روي چشم ميگذاشت و وصل ميشد . از افلاطون و ابن سينا تا خيلي ها را ارتباط برقرار كرده بود . مي گفت روح دو نفر را نتوانستم احضار كنم . يكي سيد بحرالعلوم يكي هم سيد بن طاوس . فقط هاتفي ندا داد كه : ما از اين منزلي كه هستيم نميتوانيم تنزل كنيم چون وقف مولا اميرالمومنين علي(ع) شده ايم .

بسياري از علما و اكابر از شاگردان جناب سيد بودند مثل : مي گويند شيخ جعفر كاشف الغطاء خاك نعلين سيد را با تحت الحنك عمامه اش پاك مي كرد . مي گويند زماني وارد حرم جدش اميرالمومنين(س)شد و به گوشه اي خيره ماند . بعد مي فرمود : " چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن " . ظاهراً حضرت وليعصر(عج)در حرم جدشان مشغول تلاوت قرآن بودند . يكبار هم در حرم عسكريين(ع) سيد به جماعت ايستاد ولي در يكي از اركان نماز توقف زيادي كرد . بعداً فرمود در نماز ديدم حضرت حجت(عج) از درب حرم وارد شدند و من از جلالت آقا زبانم بند آمده بود و قدرت تكلم نداشتم . مزار سيد بحرالعلوم در ابتداي خيابان طوسي(رو بسمت وادي السلام) ودريك مسجدكه مزار شيخ طوسي هم واقع است در همسايگي مولي علي(ع)قرار دارد .

مي گويند نورعلي شاه اصفهاني وقتي به نجف آمده بود آوازه اش پيچيد . خیلیها تکفیرش میکردند . سید هم شبی مخفیانه برای دیدنش رفت . " آقا درویش ! شما حرف حسابت چیست ؟ " . " من آقا درویش نیستم . اسم دارم . نور علی شاه هستم " . " این شاه را از کجا آوردی ؟ " . " از غلبه بر نفس و سلطنت بر عوالم نفس و اشراف بر نفوس دیگر " . " چطور بر نفوس دیگر احاطه داری ؟ " ................ می گویند قرار بوده ظرف غذا و قلیان این دو عارف از هم جدا باشد . ( به حکم تکفیر نور علی ) . تا صحبت به اینجاها کشیده شد سید راوی قضیه را از مجلس بیرون کرده است . اما حضرت شیخ عباس قوچانی(ره) وصی مرحوم قاضی(ره) میفرمود: " در ابتدا فاصله سید بحرالعلوم با نورعلیشاه زیاد بود بعد به قدری به او نزدیک شده بود که زانوهایش به پای نورعلی می خورد . ظاهراْ جناب شاه در سید تصرفی کرده بود . " راوی می گوید وقتی برگشتم دیدم دارند دریک ظرف غذا می خورند و با هم یک قلیان را کشیدند .

دامادش سيد مرتضي مي گفت : آمدم ديدم شمع اتاقش روشن است و خودش نيست . آمدم وارد حرم عسكريين(ع) شدم و وارد سرداب شدم . چند پله بيشتر نرفته بودم كه صداي مكالمه سيد با كسي را شنيدم اما ناگهان فرياد زد : اينجا چكار ميكني چرا آمدي پايين؟؟؟ استاد سيد بحرالعلوم عارف رباني سيد قطب الدين نيريزي بود كه تدريس فتوحات مي كرد . تعيين فبرمختار ، هود و صالح عليهم السلام ، راس الحسين (ع) كوفه ، گلدسته جنوبي صحن علوي(ع) و تعيين مقام حضرت حجت(عج) در مسجد سعله از كارهاي سيد بود . مي گويند پدر سيد بحرالعلوم در شب ولادتش در خواب ديد كه : حضرت رضا (ع) بالاي پشت بام خانه اش شمعي را روشن كردند كه نور آن تا آسمان مي رفت . سيد ديوان اشعاري بر عزاي سيدالشهدا (ع) دارد كه خواندني است . نسب سيد بحرالعلوم به مجلسي اول مي رسد . 57 سال بيشتر عمر نكرد . يكبار در مجلس درس نسب فردي را به شكل محمد بن الحسين عنوان فرمود . ولي يكي از شاگردان گفت كه : حسين بن محمد صحيح است . سيد در حاليكه دلخور شده بود فرمودند : مي خواهي نسبش را تا آدم و پسرانش را تا قيامت و بهشتي و جهنمي بودنشان را برايت بگويم ؟؟؟ مي گويند خادم مسجد بعلت محبت زيادي كه به سيد داشت نيم ساعت قبل از نماز مغرب برايش قليان آماده ميكرد . روزي سيد دير آمد و وقت نماز شده بود . خادم براي اينكه وقت گرفته نشود با آنكه ناراحت از اين بود كه امشب تميتواند بنشيند و قليان كشيدن سيد را تماشا كند قليان آماده نكرد . سيد كه از باطن قضيه را فهميده بود فرياد زد : چه شد قليان ما ؟ خادم خوشحال قليان را تهيه و براي سيد آورد با آنكه جماعت زيادي معطل اقامه نماز بودند!!!! از شاگردان او به شيخ جعفر كاشف الغطاء ، زين العابدين سلماسي و ملا احمد نراقي و خيلي هاي ديگر اشاره كرد .  سيد مناظره اي هم با يهود داشت كه معروف است و با تورات يهود را مغلوب كرد .

عبدعاصي : از سيد محمد بحرالعلوم يكي از نواده هاي سيد در نجف اشرف درباره عكس يا اثري از سيد پرسيدم كه فرمود چيزي وجود ندارد . كاش ميتوانستم معني " ما وقف مولا علي (ع) هستيم " را به وضوح و آشكارا بگويم اما .... . تشرفات سيد بحرالعلوم خدمت حضرت جسماني هم بوده است و اين از معدود تشرفات حقيقي است . مي گويند سيد با حضرت سينه به سينه شده است . رساله سير و سلوك منسوب به ايشان به قدري عالي است كه آيت الله قاضي(ره) اجازه استفاده از اذكارش را به كسي نمي دادند . مرحوم علامه طهراني(ره) از نسخه مرحوم علامه طباطبائي(ره) وايشان از نسخه حضرت آقاي قاضي(ره) استنساخ كرده اند.البته بر سر چاپ اذكار سيد بين بعضي از اهل معنا اختلافاتي وجود دارد . در داستان سید و نور علی قابل ذکر است که این دیدار ظاهراْ قبل از طی طریق سید بوده است و دیگرنکته حائز اهمیت اینکه در داستان خادم و قلیان حضرت سید چون در مقام ولایت هستند میتوانند عده ای را برای نماز اول وقت معطل کنند . ایشان مظهر کامل علوم ظاهری و باطنی بودند و صلاحیت تصرف را دارند . چرا نداشته باشد وقتی دستهایش به دست و پای مادی ولی الله الاعظم (عج) قطب عالم امکان رسیده است ؟!

بروح حضرت سید ( سلام الله علیه ) و همه انبیا و اولیای واصل الفاتحه مع الصلوات

نادیده ها و ناشنیده ها از سالک پرده نشین آیت الله کشمیری (ره)

 مرحوم آقای مروی(ره) میگفت: آقای کشمیری(ره)که از دنیا رفت با رهبری هماهنگ شد تا ایشان در حرم حضرت معصومه(س) دفن شوند.خودش قبلاْ فرموده بود : مرا در بالاسر بی بی (س) دفن کنید اگر نشد دیگر فرقی نمی کند هرکجا باشد . تنها من بودم و نفری که قبر را می کند .  اولین سنگ را که برداشتیم که دیدیم قبر آماده نمایان شد. آقای حائری شیرازی و حضرت علامه حسن زاده آملی آمدند و داخل قبر شدند و عمامه و لباسهای خودشان را به خاک قبر ایشان متبرک کردند . حضرت آقای کشمیری(ره) هشت سال از محضر سیدعلی قاضی(ره) استفاده کرده اند . طریقه ایشان که یکی از راههای سیروسلوکی و طرق استاد کبیرش بود راه سلوک از طریق ذکر بود . اذکار خاص ایشان فوق العاده و بسیار تاثیرگذار بوده اند . وصی ایشان جناب ... بودند . وقتی از نجف به ایران آمده بودند بعد از مدتها احساس دلتنگی غلبه کرده بود و فرموده بودند : اگر این بار برگردم نجف خاک حرم مولا علی (ع) را با ریشم جارو می کنم . نسبت به مسئله ولایت حضرت امیرالمومنین(ع) بسیار حساس بودند و یک ذره تنزل را از هیچکس تحمل نمی کردند . غالباْ که مریض بودند و سکته های وسیع قلبی داشتند . این قبض های متوالی بود که روح ایشان را وسعت بخشیده بود .

 جناب سید علی اکبر صداقت چندین جلد کتاب درباره استاد خود نوشته اند که اسامی بعضی ها عبارت است از : روح و ریحان-صحبت جانان-گلستان و بوستان کشمیری-آفتاب خوبان-مژده دلدار و ... . نماز میت توسط آیت الله بهجت(ره) اقامه شد . ظاهراْ در زمان بیماری و عسرت آقای کشمیری حضرت آقای بهجت تسبیح یا دعایی داده بودند ولی ایشان   قبول نکرده بودند تا برای سلامتی و رفاهشان کاری بکنند . بعدها آیت الله بهجت(ره) فرموده بودند: حق دارد ایشان . آقای کشمیری در این راه خیلی سختی کشیده است . از اساتید ایشان مرحوم میرزا علی آقای شیرازی(ره) زاهد عارف شهیر بود و بعضی مشایخ دیگر که از همه اسم نبرده اند . فیلمهایی که از آقای کشمیری(ره) وجود دارد بسیار دیدنی است و حالات ایشان را به تصویرکشیده است .

به روح مرحوم آیت الله سیدعبدالکریم کشمیری رضوی(ره) و استاد ایشان عارف کامل مکمل مظهر اسماءالله آیت الله علامه سیدعلی قاضی(ره) الفاتحه مع الصلوات

حداد

حداد و ما ادرئک ما الحداد

در کتاب روح مجرد حضرت علامه طهرانی آمده : در همين سفر كه در محضر حضرت آقاى حاج سيّد هاشم حدّاد أعلَى اللهُ درجتَه بودم، و سخن از محيى الدّين عربى زياد به ميان مى‏آمد- و به همين مناسبت هم حقير در اينجا كلام را قدرى درباره شخصيّت او گسترش دادم- روزى از روزها جناب مغفور مرحوم حاج غلامحسين سبزوارى كه از ارادتمندان ايشان و از زُوّار همدانى و أسبق تلامذه مرحوم آية الله أنصارى بود، از زيارت حرم مطهّر كه برگشت و نشست گفت: اينك كه از زيارت حضرت أبا الفضل عليه السّلام مراجعت ميكردم، در شارع عبّاسيّه به خاطرم آمد بيتى را كه در راهرو ورودى قبر محيى الدّين به سرداب نوشته‏اند؛ و اين بيت از خود اوست:

لِكُلِّ عَصْرٍ واحِدٌ يَسْمو بهِ       وَ أنا لِباقى الْعَصْرِ ذاكَ الْواحِدُ «در هر عصر و دوره‏اى يك نفر به وجود مى‏آيد كه آن عصر بواسطه او عظمت مى‏يابد؛ و من براى تمام أعصار و دوره‏هاى آينده آن يك نفر مى‏باشم.»

و مى‏گفت: من خودم اين بيت را در آنجا قرائت كرده‏ام، و عجيب ادّعاى عظيمى است كه محيى الدّين كرده است؟!حضرت آقا فرمودند: هيچ عجبى ندارد؛ و اين گفتار او يك گفتار عادى و معمولى است. و اين اختصاص به محيى الدّين ندارد. هر كس به عرفان خدا برسد و فانى شود، اين نغمه اوست. زيرا در عالم فَناء محيى الدّين نيست؛ خداست كه سخن ميگويد. و معلوم است كه: خدا اختصاص به زمانى دون زمانى ندارد. او هميشه بوده و هست و خواهد بود- انتهى كلام ايشان.

و نظير اين مفاد، مفاد بيت ابن فارض است كه آخرين بيت از تائيّه كبراى اوست. امّا محيى الدّين خود را براى جميع أعصار بعدى يكّه تاز ميدان توحيد . ميداند و ابن فارض شاگردش براى جميع اعصار قبلى. وى ميگويد:

وَ مِن فَضْلِ ما أسْأَرْتُ شُرْبُ مُعاصِرى             وَ مَنْ كانَ قَبْلى فَالْفَضائِلُ فَضْلَتى «و از ته مانده و باقيمانده آنچه را كه من نوشيدم، نوشيدن معاصرين من است و نوشيدن كسانى كه پيش از من بوده‏اند، بنابراين تمام فضائل عبارت است از بقيّه و زياد مانده نوشيدن من»

مرحوم حاج سيّد هاشم رضوانُ الله عليه به قرائت قرآن با صوت حزين بسيار علاقمند بود. صدا و آهنگ او بسيار جذّاب و دلربا بود. خودش در وقت خواندن مَحْو مى‏شد و هر كس مى‏شنيد تغيير حالت و جذبه در او پيدا مى‏گشت. نوارهائى از قرآن و بعضى از أشعار عرفانى كه با همين لهجه و صوت جذّاب قرائت نموده‏اند، از ايشان بجاى مانده است و همگى حكايت از همين معنى ميكند. در نمازهاى نافله شب سوره‏هاى بزرگ را با تكيه به صدا و آهنگ و صوت‏زيبا و حزين ميخواندند، و چه بسا چندين ساعت فقط نماز شبشان بدين كيفيّت طول مى‏كشيد. و پيوسته استعمال عطر مى‏نمودند، و در اطاق خودشان غالباً عود روشن ميكردند، بطوريكه اگر كسى بعد از يكى دو روز هم در آن اطاق وارد مى‏شد پس از آنكه بجاى ديگر رفته بودند، از بوى عطر خاصّ ايشان و از بوى عود اطاق مى‏فهميد اينجا سيّد هاشم بوده است.تا آخر عمر شبها تقريباً خواب نداشتند. اوّل شب قدرى استراحت ميكردند، سپس بيدار مى‏شدند و وضو ميگرفتند و چهار ركعت نماز بدان كيفيّت انجام ميدادند، و سپس رو به قبله در حال توجّه و خَلْسه مدّتها مى‏نشستند و در حال توجّه و تفكّر تامّ بودند.سپس قدرى استراحت ميكردند و بيدار مى‏شدند، و به همين طريق چهار ركعت نماز ميگزاردند و خيلى طول مى‏كشيد، باز رو به قبله به حال خَلْسه و توجّه تامّ و تمام مى‏نشستند تا قريب اذان صبح.يك شب در اينحال فرمودند: رفقاى ما الحمد للّه همه اهل تهجّد و تعبّدند، ولى ما ريش جنبانيم؛ ما ريش خود را مى‏جنبانيم.

در کتاب روح مجرد آمده : در اين سفر، حضرت آقاى حدّاد دعاى زير را در قنوت‏هاى نمازشان ميخواندند:

يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ، وَ سَتَرَ الْقَبِيحَ، يَا مَنْ لَمْ يُؤَاخِذْ بِالْجَرِيرَةِ، .... يَا رَبَّاهْ! يَا سَيِّدَاهْ! يَا غَايَةَ رَغْبَتَاهْ! أَسْأَلُكَ بِكَ وَ بِمُحَمَّدٍ وَ عَلِىٍّ وَ فَاطِمَةَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ الائِمَّةِ الْمَعْصُومِينَ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ أَنْ تُصَلِّىَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ، وَ أَسْأَلُكَ يَا اللَهُ أَنْ لَا تُشَوِّهَ خَلْقِى بِالنَّارِ، وَ أَنْ تَفْعَلَ بِى مَا أَنْتَ أَهْلُهُ.  امّا حضرت آقاى حاج سيّد هاشم بجاى عبارت وَ الائِمَّةِ الْمَعْصُومِينَ مى‏گفتند: وَ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍّ، وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ، وَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ، وَ عَلِىِّ بْنِ مُوسَى، وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍّ، وَ عَلِىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ، وَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، وَ الْمَهْدِىِّ صَاحِبِ الزَّمَانِ؛ و سپس بقيّه دعا را قرائت مى‏نمودند.و در سجده آخر تمام نمازهايشان دعاى زير را قرائت ميكردند:

يَا اللَهُ يَا اللَهُ يَا اللَهُ، أَنْتَ اللَهُ الَّذِى لَا إلَهَ إلَّا أَنْتَ وَحْدَكَ لَا شَرِيكَ لَكَ.

تَجَبَّرْتَ أَنْ يَكُونَ لَكَ وَلَدٌ، وَ تَعَالَيْتَ أَنْ يَكُونَ لَكَ شَرِيكٌ، وَ تَعَظَّمْتَ أَنْ يَكُونَ لَكَ مُشِيرٌ، وَ تَقَهَّرْتَ أَنْ يَكُونَ لَكَ ضِدٌّ، وَ تَكَبَّرْتَ أَنْ يَكُونَ لَكَ وَزِيرٌ.

يَا اللَهُ يَا اللَهُ يَا اللَهُ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّدٍ إلَّا فَرَّجْتَ عَنِّى.

و در مواقع مختلفى ديده شد كه تسبيحات ذيل را ميخواندند: سُبْحَانَ الدَّآئِمِ الْقَآئِمِ، سُبْحَانَ الْقَآئِمِ الدَّائِمِ، سُبْحَانَ الْحَىِّ الْقَيُّومِ، سُبْحَانَ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ، سُبْحَانَ رَبِّ الْمَلئِكَةِ وَ الرُّوحِ، سُبْحَانَ اللَهِ وَ بِحَمْدِهِ، سُبْحَانَ الْعَلِىِّ الاعْلَى، سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى.

و در بين اذان و اقامه به سجده مى‏افتادند و اين دعا را ميخواندند:سَجَدْتُ لَكَ يَا رَبِّ خَاضِعًا خَاشِعًا ذَلِيلاً.

و دعاى زير را ايضاً در اوقات مختلفه قرائت مى‏نمودند:اللَهُمَّ يَا مُسَبِّبَ الاسْبَابِ، يَا سَبَبَ كُلِّ ذِى سَبَبٍ، يَا مُسَبِّبَ الاسْبَابِ مِنْ غَيْرِ سَبَبٍ؛ سَبِّبْ لِى سَبَبًا لَنْ أَسْتَطِيعَ لَهُ طَلَبًا، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّدٍ، وَ أغْنِنِى بِحَلَالِكَ عَنْ حَرَامِكَ، وَ بِطَاعَتِكَ عَنْ‏مَعْصِيَتِكَ، وَ بِفَضْلِكَ عَمَّنْ سِوَاكَ، يَا حَىُّ يَا قَيُّومُ!

فرمودند: درباره يكى از مردان خدا (شمس تبريزى) گفته‏اند كه: او در تمام مدّت عمرش فقط يك شعر گفته است:  من گُنگِ خواب ديده و عالم تمام كَر             من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش‏

 در سجده آخر نمازها ميخواندند: إلَهِى عُبَيْدُكَ بِفِنَآئِكَ، مِسْكِينُكَ بِفِنَآئِكَ، فَقِيرُكَ بِفِنَآئِكَ، سَآئِلُكَ بِفِنَآئِكَ! و حقير هم به متابعت ايشان، از آن به بعد در سَجَدات آخر صَلَوات اين دعاى نياز را ميخواندم.

ولى آنچه بخاطر داشتم در آن عبارت آخر: سَآئِلُكَ بِفِنَآئِكَ نبود. يكبار كه در سجده بودم و ايشان شنيدند كه آنرا نخواندم، پس از نماز بطور مؤاخذه فرمودند: چرا سَآئِلُكَ بِفِنَآئِكَ را نگفتى؟! عرض كردم: ميگويم. و گفتم و مرتّباً مى‏گفتم.سپس در ضمن مراجعه معلوم شد كه: در بعضى از روايات لفظ سَآئِلُكَ‏بِفِنَآئِك أيضاً موجود است. 

در قنوتهاى نماز، بسيار از اوقات بود كه دعاى زير را قرائت مينمودند: أَعْدَدْتُ لِكُلِّ هَوْلٍ لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ، وَ لِكُلِّ هَمٍّ وَ غَمٍّ مَا شَآءَ اللَهُ، ...  بسيار ديده شد كه در بعضى از قنوتهاى نماز شب اين دعا را از اوّل آن تا آخرش ميخواندند: اللَهُمَّ إنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَآئِكَ بِأَبْهَاهُ، وَ كُلُّ بَهَآئِكَ بَهِىٌّ. اللَهُمَّ إنِّى أَسْأَلُكَ بِبَهَآئِكَ كُلِّهِ

در موقع خوابيدن اين دعا را قرائت ميكردند، و چه بسا مى‏شد كه در قنوت نماز ميخواندند: اللَهُمَّ يَا مَنِ احْتَجَبَ بِشُعَاعِ نُورِهِ عَنْ نَوَاظِرِ خَلْقِهِ .... اين دعا را با عين همين الفاظ، حقير از زبان مبارك مرحوم حاج سيّد هاشم ضبط نمودم. و چون از بعضى از شاگردان ديگر مرحوم قاضى شنيده شده است، معلوم ميشود اصلش از مرحوم قاضى بوده است. ميفرمودند: قرائت دعاى زير قريب چهل شب، يكبار تا صد بار، براى قضاء حوائج سالكين مؤثّر است: إلَهِى كَيْفَ أَدْعُوكَ وَ أَنَا أَنَا؟! وَ كَيْفَ أَقْطَعُ رَجَآئِى مِنْكَ وَ أَنْتَ أَنْتَ‏؟! ..... و ميفرمودند: استغفار ذيل هر شب بخصوص هنگام سحر هر چه بيشتر بتواند بهتر است، براى راه سالك مفيد است: أَسْتَغْفِرُ اللَهَ الَّذِى لَا إلَهَ إلَّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ بَدِيعُ السَّمَوَاتِ وَ الارْضِ، مِنْ جَمِيعِ ظُلْمِى وَ جُرْمِى وَ إسْرَافِى عَلَى نَفْسِى؛ وَ أَتُوبُ إلَيْهِ.هر كس بدين استغفار مداومت نمايد، طبق خواسته و قابليّت خود به مقصود خواهد رسيد. و اگر در حال كار و حركت هم بگويد اشكال ندارد.حضرت آقا خيلى در گفتارشان و در قيام و قعودشان و بطور كلّى در مواقع تغيير از حالتى به حالت ديگر، خصوص كلمه «يا صاحِبَ الزَّمان» را بر زبان جارى ميكردند.

عبدعاصی: بعد از بعضی از ادعیه چند نقطه گذاشته شده یعنی ادامه دارد . مشرب حضرت آقای حداد (روحی فداه) را جز با چشیدن نمیشود درک کرد . یعنی تنها راهش ذوق کردن و شهود معارف الهیه است . حالات شاگردان حقیقی ایشان هم حاکی از مراتب فنا است که مسلما حضرت حداد (ره) در این نیم قرن اخیر تنها مصداق بارز فانی فی الله بوده است . بروح سیدنا و مولانا حجت کامل الهی حضرت سید هاشم حداد موسوی (ره) الفاتحه مع الصلوات

ابن فارض

سلطان العارفین و العاشقین مولانا ابوحفص عمر بن الفارض الاندلسی (نفع الله السالکین بنوره)

می فرمود : کنار حوزه علمیه قاهره پیرمردی را دیدم که وضو میگرفت و وضوی باطلی داشت . گفتم : خجالت نمیکشی با این سنی که داری وضوی اشتباه می گیری ؟ پیرمرد نگاهی کرد و فرمود : آنچه را در طلبش هستی در مصر پیدا نمی شود. گفتم : من دنبال چی هستم ؟ فرمود : تو دنبال انسان کامل هستی ولی او ساکن مکه است . برو آنجا . فهمیدم وضوی او بر اساس طریقه تشیع بوده . گفتم : همه کاروانها رفتنه اند تازه اعمال هم دارد شروع می شود . فرمود : با طی الارض می برمت . بسم الله الرحمن الرحیم گفت و دیدم در میقاتم . پول داد احرام خریدم و بستم و دوباره با طی الارض در مسجد الحرام بودیم . فرمود : استقامت داشته باش و تا دستت به انسان کامل نرسیده برنگرد .

 

و عندی منها نشوه قبل نشاتی معیابدا تبقی و ان بلی العظم

عشق و مستی من از شراب او پیش از خلقت و ایجاد من است و همینطور الی الابد باقی خواهد ماند اگرچه استخوانهایم بپوسد

 

در سال ۵۷۶ هجری قمری در مصر بدنیا آمد و در سال ۶۳۲ در ۵۶ سالگی درگذشت . جناب ابن فارض ۱۵ سالی که در مکه بود اشعاری سروده که نهایت و اوج و شکوه سیر وسلوک را در آن بیان کرده است . ابن فارض در ابتدا شافعی مذهب بوده و پس از این واقعه به تشیع می گراید و بر اثر صبر و تحمل و سلوک حقیقی خدمت حجت بالغه الهی انسان کامل مظهر جلال و جمال ربانی حضرت حجت (عج) مشرف می شود .

 

اخفیت حبکم فاخفانی اسیحتی لعمری کدت عنی اختفی

من محبت به شما را از خلق پنهان کردم و بقدری حزن این اختفا مرا از میان برد که به جان خودم سوگند نزدیک بود خودم از خودم پنهان شوم!

 

ایشان از شاگردان شیخ اکبر محیی الدین ابن عربی بوده است . شیخ به ایشان فرمود : خوب بود شرحی بر دیوان خود می نوشتی ؟ ابن فارض فرموده باشد : فتوحات مکیه شما شرح دیوان من !!!

 

ته دلالا فانت اهل لذاکاوتحکم فالحسن قد اعطاکا

محبوبا ! تو در ناز و عشرت باش که شایستگی آنرا داری و بااین عزت حکومت کن که همه زیبایی خودش را به تو داده است .

 

فرموده اند که هرکس " تائیه کبری " را بخواند حظی و بهره ای از آنچه به آن رسیده ام می برد . اسم تائیه را لوائح الجنان و روائح الجنان گذاشته بود ولی به دستور حضرت ختمی مآب (ص) در رویای صادقه به " نظم السلوک " تغییر داده است . سرزمین مکه در اشعار ابن فارض بسیار جلوه گر است و حالات و ایامی که در آن سالها داشته را در تک تک ابیات آورده است . عشق و فنا در ذات محبوب در همه قصایدش موج می زند . توحید محض را جوری جور کرده که جز حل شدن در نور لایتناهی وحدت چاره ای برای فهم نداری .

 

ان الغرام هو الحیاه فمت بهصبا فحقک ان تموت و تعذرا

همانا عشق یک حیات ابدی است پس با ان یکجا بمیر . زیرا این حق توست که بمیری و در مردن معذوری

 

نظر مرحوم عارف کامل سید علی قاضی (ره) است که حافظ شیرازی عارف کامل است اما ابن فارض در مراتب عرفانی اکمل بوده است . بیشترین اشعاری که حضرت اقای حداد (ره) قرائت می کردند اشعار شورانگیز ابن فارض بوده است . محمد فرزند ابن فارض می گوید: پدرم اغلب اربعينهاي متوالي ميگرفت و بيشتر اوقات ساكت بود و به جائي خيره ميشد و گاهي مثل يك مرده مي افتاد و هيچ حركتي نداشت، اين حال بعضي وقتها ده روز طول ميكشيد و وقتي ازآن حال در می آمد شروع ميكرد به گفتن اشعار عرفاني خودش مخصوصاً نظم السلوک . اهم موارد ذکر شده در تائیه اینهاست : دشواریهای راه وصال - فنا و اتحاد - حب مظاهر - خوارق عادات - روح - علم کشفی - وصایت

 

اشعار زیر را بخوانید و دقایقی در عالم ابن فارض تفرج کنید :

 

هوَ الحُبُّ فاسْلمْ بِالحَشا ما الهَوَي سهلُ……فمــا اختْــارَه مُضْنيً بـــه و لـــهُ عقلُ:
چه با عظمت است محبت! پس از صميم قلب خود را تسليم آن كن، عشق چيز كمي نيست. كسي كه به بيماري مزمن عشق گرفتار شده است عشق را از روي عقل اختيار نكرده است.
و عِشْ خالياً فالحُبُّ راحتُهُ عَنا……وأوَّلــهُ سُقــمٌ و آخِــرُه قتـــلُ:
بدون عشق زندگي كن چرا كه راحتي آن سختي است و آغازش مريضي و پايانش كشته شدن است.
و لكِنْ لدَيَّ الموتُ فيه صَبابهٌْْ……حياهٌْْ لِمنْ أهوَيََ علَيَّ بِها الفَضلُ:
اما در نزد من مرگ در راه عشق عين زندگي است و اين بخاطر عشقي است كه به محبوبم دارم، اين كشته شدن تفضلي است كه او بر من نموده است.
فإنْ شِئْتَ أن تَحْيا سعيداً فَمُتْ بهِ……شهيــداً و إلّا فــالغَــرامُ لهُ أهــلُ:
پس اگر زندگي با سعادت ميخواهي در راه او بمير كه شهيد خواهي بود و اگر نه كساني هستند كه اهل اين عشق سوزانند.
تَمسَّـك بأذْيالِ الهَوَيََ و اخْلَعِ الحَيا……و خـلِّ سبيلَ النَّـاسِـكينَ و إنْ جَـلُّوا:
چنگ بر دامان عشق بزن و حيا را كنار بگذار و از راه مقدس مآبان بركنار باش گر چه آنها افراد بزرگي باشند.
وقُلْ لِقتيلِ الحُبِّ وفَّيتَ حقَّهُ……و ِللمُدَّعي هيهاتَ ما الكَحِلُ الكَحْلُ:
به كشته عشق بگو كه حقش را اداء كردي و به مدعي بگو هيهات، هيچگاه چشم با سياهي سرمه چشم سياه نميشود.
أحِبَّايَ أنتمْ أحسنَ الدَّهرُ أمْ أسا……فكُونُوا كما شِئْتُم أنَا ذَلِكَ الخِلُّ:
محبوبان من شما هستيد چه روزگار نيكي كند چه بدي، پس شما هر طور كه دوست داريد باشيد من همان دوست شما كه بودم هستم.
و تَعذيبُـكُمْ عَذْبٌ لَدَيَّ و جَورُكُم……عَلَيَّ بِما يَقْضِي الهَوَيََ لَــكُمُ عَدلُ:
عذاب شما در نزد من گوارا است و جور و ستمي كه شما بر اساس حكم عشق بر من روا ميداريد عين عدل است.
أخَذتُمْ فُوًًادي وَ هْوَ بعْضِي فما الَّذي……يَضُرُّكُم لَــو كــانَ عِنــدَكُمُ الكُلُّ:
شما دل مرا ربوديد در حالي كه دل من جزئي از من است، براي شما چه ضرري داشت اگر همه وجود مرا ميبرديد و آن نزد شما ميماند؟!
نأَيْتُمْ فغَيـرَ الدَّمْـعِ لَــم أَرَ وافـياً……سِوَيََ زَفرَهٍْْ مِنْ حَرِّ نارِ الجَوَيََ تَغلُو:
شما كه از من دور شديد من غير اشك كسي را وفادار نديدم مگر شعله‌اي كه از شدت حرارت آتش عشق به غليان درآمده است.
و قَدْ صَدِئَتْ عيني بِرُوًًيَهْْ ِغيرِها……و لَثمُ جُفوني تُربَها لِلصَّدا يَجلُو:
چشمان من ازديدن غير معشوقه غبار گرفته است و بوسيدن خاك كويش با پلكهاي چشم باعث جلاي آن زنگار ميگردد.
وقَدْ عَلِمُوا أنـِّي قتيلُ لِحاظِها……فإنَّ لها في كُلِّ جارِحَهٍْْ نَصلُ:
مردم همه فهميده‌اند كه من كشته نگاه او هستم چرا كه او در هر يك از اعضاي من تيري نشانده است.
وإنْ ذُكِرَتْ يوماً فَخَرُّوا لِذِكرِها……سُجوداً و إنْ لاحَتْ إلي وجْهِها صَلُّوا:
و اگر روزي نام او برده شد پس به پاس او همگي به سجده درافتيد و اگر نمايان شد بسوي صورتش نماز بخوانيد.
وفِي حُبِّها بِعْتُ السّعادهَْْ بِالشِّقا……ضَلالاً و عقلي عَنْ هُدايَ بِهِ عَقلُ:
و در محبت او من از روي گمراهي سعادت را به شقاوت فروختم و بر عقل من عقال خورده بود و نتوانست مرا هدايت كند.

عبد عاصی : برای تحقیق درباره نظم السلوک و زندگینامه مولانا ابن فارض به کتابهای زیر رجوع بفرمایید : مشارق الدراری اثر فرغانی-نظم الدراثر ابن ترکه-روح مجرد و الله شناسی و معاد شناسی اثر علامه طهرانی - البته کتب دیگر هم هست اعم از شرح قیصری و کاشانی اما بارزترین و مهمترین ها موارد ذکر شده هستند . 

بروح عارف کامل ابن فارض مصری ( رضوان الله علیه ) الفاتحه مع الصلوات

آیت الله مرندی(ره)

عارف سالک مرحوم آیت الله میرزا علی اکبر مرندی(ره)

به نقل قول زیر توجه کنید :

آیت الله شیخ علی سعادت پرور می فرمود: « مرحوم عارف کامل آیت الله میرزا علی اکبر مرندی در برخی از نامه هایش به علامه طباطبائی، نوشته بود: « مرحوم استاد آقا قاضی ما را خسر الدنیا و الآخره کرده! نه از دین بهره ای داریم و نه از آخرت! » و منظورش این بود که کسی که بوی آقای قاضی به او خورده بود دیگر میل و رغبتی به دنیا و آخرت از خود نشان نمی داد و تنها غم و همش رسیدن به « او» (خدا) بود. »

 

ایشان از شاگردان مرحوم انسان العین و العین الانسان مربی نفوس آیت الله علامه حاج میرزا علی آقای قاضی(ره) بودند . ایشان در ابتدای مهاجرت به نجف با علامه طباطبایی و مرحوم الهی (ره) آشنا می شوند و سپس به محضر موحد کبیر راه می یابد . خودش بعد از بازگشت به مرند و در اواخر عمر آه میکشید و مي‌فرمود: «جسم من اين جا است؛ ولي روح من، در نجف مانده است». ایشان از بزرگانی مثل سیدابوالحسن اصفهانی-نائینی-غروی اصفهانی-انگجی-عراقی-بادکوبه ای-ایروانی بهره های حوزوی برده اند . ایشان بودند که رابطه آیت الله خوئی و مرحوم قاضی را برقرار کردند . یکبار از توطئه حزب توده جان سالم بدر برد . در قیام مردم آذربایجان نقش بسزایی داشتند . فرزندش درباره وفات ایشان می گوید : «چند روز بعد از عید نوروز بود، در كنار آقا نشسته بودم، هیچ حال نداشتند. به من فرمود: جواد! من سه چهار روز میهمان شما هستم!» آقا ترسشان خیلی زیاد بود. ترس از خدا، همیشه در تفكر بودند؛ دائماً در حال ذكر بودند. اواخر عمرشان این دعا و ذكر جلوه بیشتری پیدا كرده بود. اكثراً ذكرشان كلمه طیبه «لا اله الا الله» بود. امّا این اواخر متوجه شدم كه آهسته ذكرهایی می‌گویند. من شبانه روز در محضرشان بودم. دیدم آقا استغفار می‌كنند. یك روز دیدم آرام زمزمه می‌كند: «ظلمت نفسی فاغفرلی!» این حالات ادامه داشت تا این كه در ساعت 3 بامداد روز سه شنبه نهم فروردین ماه 1373 (كه همیشه در آن موقع برای نماز شب بر می‌خاست) روح بلندش از عالم ناسوت به عالم ملكوت برخاست و برای همیشه این عالم خاكی را ترك گفت و به لقاء الله رسید.

به روح ملکوتی استاد العارفین آیت الله قاضی - مرحوم آیت الله مرندی و همه اولیا و عرفای طریقه حقه شیعه الفاتحه

آیت الله سید احمد نجفی

مجذوب الحسین (ع) عابد سالک جناب آیت الله سید احمد نجفی

معظم له داماد آیت الحق مرحوم شیخ عباس هاتف قوچانی(ره) بوده و  همشیره ایشان زوجه مرحوم حاج اسماعیل دولابی (ره) می باشد . مرحوم امام خمینی(ره) به ایشان لقب سیدالاعلام داده اند . معظم له از شاگردان علامه طباطبایی(ره) هم بوده اند . سالها در حسینیه سروش کربلای تهران مجالسی پرشور داشتند و مدتی هم در سوریه ساکن بودند . شیفته و دلباخته حضرت ارباب ابی عبدالله(ع) هستند و گریه های ایشان دیدنی است . خیلی از اهل معنا با جناب ایشان رفت و آمد داشته و دارند. متاسفانه مسائلی از جانب مریدان ناآگاه و غرض ورزان جاهل پیش آمد و شایعات نادرستی رواج یافت که پاسخ به آنها در کتاب "فیض حضور" آمده است . خدای متعال وجود نازنین ایشان را از بلایا و آفات ارضی و سماوی محفوظ بدارد .

جولا

"جناب جولا (روحی له الفداء ) "

جناب جولا سرسلسله عرفای معاصر است . آنچه در کتب علامه طباطبایی (ره) و علامه طهرانی(ره) آمده را تقریباْ همه می دانند . ( چگونگی دستگیری ایشان از آیت الله سید علی شوشتری ) . به هر حال فردی ناشناس بوده ولی قطع به یقین از جانب حضرت انسان - قطب اعظم -مرشد کامل بقیه الله الاعظم صلوات الله علیه اعزام شده است .

در دزفول در مسجدی بنام کج بافان یا علوی مقبره ای بنام جولای دزفولی وجود دارد که داستان شیرینی هم دارد . مردم به واسطه تقرب این مرد الهی به حضرت حجت(عج) حاجت می گیرند و توسل می کنند . داستان این فرد جهت تبرک و تیمن در زیر می آید اما :

آیا این فرد همان گمشده ماست ؟؟؟؟

سلسله عرفای متاخر :

حضرت جولا---آیت الله سید علی شوشتری---آخوندملاحسینقلی همدانی(وصی آخوند مرحوم بهاری بود) ---آیت الله سید احمدکربلایی---آیت الله سیدعلی قاضی(بعضی معتقدند وصی باطنی مرحوم قاضی جناب سیدهاشم حداد بودند و وصی ایشان حضرت علامه طهرانی و وصی ایشان؟؟؟ )---آیت الله عباس هاتف قوچانی---؟؟؟

جولا به من گفت :

 ما راهي جز ولايت نداريم

و اگر مي خواهي با ما هم سفر شوي راه همين است،

 امِا براي آنكه درخت عمل شما به ثمر برسد ، تخم (بذر) لازم دارد

 و آن «مراقبت و حضور»است كه خودت را فراموش نكني،

آنگاه بقيه اعمال آن را آبياري مي كند.

   به نقل از استاد حسن زاده آملي، از علامه طباطبايي و او از استادش سيد علي قاضي  و او از استادش سيد احمد كربلايي و او از استادش ملا حسينقلي همداني و او از استادش حاج سيد علي شوشتري

کسی چه می داند ؟ شاید ملا جولا هنوز زنده باشد !!!!!!

lchv lx

مزار جولای دزفولی

ملاقلي جولا يکي از اوتاد است و درباره او گفته اند که يکي از ابواب حضرت بقية الله است .
تاجري از ثروتمندان تبريز صاحب اولاد نمي شد . هر چه نزد اطبا به معالجه پرداخت نتيجه اي نديد.
به نجف اشرف مشرف شد و مدتي در آنجا جهت تشرف خدمت امام عصر ارواحنا فداه به عمل استجاره مشغول بود . استجاره از سابق تا حال متداول بوده و هست . مردان پاک و پارسا از اهل نجف يا مسافرين ،چهل شب چهارشنبه نماز و اعمالي در مسجد سهله را به جا مي آورند و بعد به مسجد کوفه مي‌روند و در آنجا بيتوته مي کنند . در ظرف اين مدت ، يا شب آخر خدمت امام زمان عليه السلام مشرف مي شوند و بسا باشد که آن حضرت را نشناسند و بسياري از افراد اين اعمال را انجام داده و به مقصود رسيده اند .اين مرد تاجر تبريزي نيز پس از موفقيت و انجام آن اعمال شبي بين خواب و بيداري ، حالتي به او دست مي دهد و شخصي را مشاهده مي کند که به او مي گويد : نزد ملاقلي جولاي دزفولي (نساج و بافنده) برو ، به حاجت خود خواهي رسيد و ديگر کسي را نديد .
مرد تاجر مي گويد : تا آن وقت نام دزفول را نشنيده بودم ، به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم.
به من آنجا را معرفي کردند ، با فردي که با من بود به دزفول رفتم .
به همراهم گفتم تو جائي بمان بعد تو را مي بينم . خودم راه افتادم و از مولا قلي جولا جويا شدم .
اغلب او را نمي شناختند ، تا فردي او را شناخت . گفت : بافنده اي است در زي فقرا و با وضع شما تناسبي ندارد . من آدرس او را گرفتم . روانه شدم تا به دکان او رسيدم .
فردي را ديدم با پيراهن و شلوار کرباس در محلي که يک متر در دو متر بود ، مشغول بافندگي بود .
تا مرا ديد گفت : حاج محمد حسين مطلب و حاجت شما روا شد ، بر حيرتم افزوده شد .بعد از اذن و اجازه بر او داخل شدم ، هنگام غروب بود ، اذان گفت و به نماز مشغول شد .به او گفتم من غريبم و امشب ميهمان شما هستم . قبول نمود .
چون پاسي از شب گذشت کاسه چوبي که قدري ماست در آن بود و دو قرص نان جويني در طيفي چوبين پيش رويم گذارد ، من با اينکه به غذاهاي خوب عادت داشتم با او شرکت کردم .
بعد تخته پوستي که داشت به من داد و گفت تو ميهمان مايي روي آن بخواب ، و خود روي زمين خوابيد .
نزديک سپيده بلند شد ، اذان گفت ، نماز صبح و تعقيب مختصري خواند .
به او گفتم : من اينجا آمدم و دو مقصود داشتم ، يکي از آنها عملي شد ، دومي آن است که با چه عملي به اين مقام رسيدي که ولي عصر ارواحنا فداه مرا به تو محوّل فرمود و از نام و ضميرم اطلاعم دادي ؟ گفت : اين چه پرسش است ، حاجتي داشتي روا گرديد ، برو .
به او گفتم : تا نفهمم نميروم ، چون ميهمان شمايم ، به پاس احترام ميهمان بايد مرا خبر دهي . گفت : در اين مکان به کار خود (جولائي) مشغول بودم ، در مقابل اين دکان ،خانه يک ستمکار بود و سربازي از آن حفاظت ميکرد ، يک روز آن سرباز پيش من آمد و گفت :از کجا براي خود غذا تهيه مي‌کني ؟گفتم : سالي يک خروار گندم مي خرم و آرد مي کنم و مي‌پزم و زن و فرزندي هم ندارم ، گفت : من در خانه اين مرد مستحفظم و خوش ندارم از مال اين ظالم استفاده کنم ، اگر قبول زحمت فرمايي ، براي من هم يک خروار جو بخر و بپز ، من روزي دو قرص نان از تو مي گيرم ، قبول کردم و او هر روز مي آمد دو قرص نان مي برد .اتفاقا روزي نيامد ، از او پرسيدم ، گفتند : مريض است و در اين مسجد خوابيده است . به آنجا رفتم از حال او جويا شدم ، خواستم طبيب برايش بياورم ، قبول نکرد ، گفت : احتياجي نيست .من امشب از دنيا مي روم ، چون نصف شب شد ، در دکانت مي آيند ، تو بيا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن ، بقيه آردها هم براي خودت .خواستم شب را پيش او بمانم ، قبول نکرد ، گفت : برو ، من نيز اطاعت کردم .نيمي از شب رفته بود که در دکان زده شد و گفتند ملاقلي بيرون بيا ، من از دکان آمدم به مسجد رفتم ، ديدم آن سرباز جان سپرده ، دونفر آنجا بودند ، به من گفتند : بدن او را به جانب رودخانه حرکت دهم ، اجابت کردم ، آن دو نفر او را غسل دادند ، کفن کردند ، بر او نماز خواندند و آوردند در مسجد دفن کردند .من به دکان برگشتم ، چند شب بعد در دکان زده شد ، کسي گفت : بيرون بيا ، من بيرون آمدم .گفت : آقا تو را طلب نموده است ، با من بيا ، رفتم . با اينکه اواخر ماه بود ، ولي صحرا مانند شبهاي مهتاب روشن بود و زمينها سبز و خرّم ، ولي ماه پيدا نبود .در فکر فرو رفته و تعجب مي کردم ، ناگاه به صحراي لور (شهري در شمال دزفول) رسيدم. از دور عده بزرگواراني را ديدم به دور هم نشسته اند و يک نفر مقابل آنان ايستاده است ، ولي در بين ايشان يک نفر جليل و از همه بالاتر بود ، به نحوي که هول و هراس مرا ربوده و استخوانهايم به صدا در آمد . مردي که با من بود گفت : قدري جلوتر بيا ، رفتم و بعد توقف کردم ، آن نفر ايستاده گفت : بيا ، بيم نداشته باش ، قدري جلوتر رفتم ، آن شخص که در بين آن جماعت از همه برتري داشت ، به يکي از آن عدّه فرمود : منصب سرباز را به او بده . به من گفت : براي خدمتي که به شيعه ما نمودي ميخواستم منصب سرباز را به تو بدهم ، عرض نمودم : من کاسب و بافنده هستم ، مرا به سربازي و سرهنگي چه ؟ مي پنداشتم که مي خواهند مرا به جاي سرباز نگهبان قرار دهند . تبسمي فرمود و گفت : منصب او را مي خواستيم به تو دهيم ، باز تکرار کردم و گفتم : مرا چه به سربازي. در اين هنگام يکي از آنها گفت : او عامي است به او بگوئيد منصب سرباز را مي خواهيم به تو بدهيم ، نمي خواهيم سرباز باشي و منصب او را به تو داديم ، برو . من برگشتم و در بازگشت هوا را تاريک ديدم و از آن روشني و سبزي و خرّمي هم در صحرا خبري نبود .از آن شب به بعد دستورات آقا يعني حضرت صاحب الامر ارواحناله فداه به من مي رسد و از آن جمله دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود .
اين حضرت مولاقلي جولا است که سلسله بسياري از اهل سير و سلوک و عرفان به او منتهي مي شود.
(زندگاني شيخ انصاري ، ص 53 ، گويند اين حکايت را حاج ميرزا احمد آبادي در جلد دوم الشمس الطالعه ،ص 352 آورده است و آن را از حاج محمد طاهر تاجر دزفولي در اصفهان نقل کرده است.)

ایت الله سید عبدالله جعفری

زاهد خلوت نشین جناب آیت الله سید عبدالله جعفری

حضرت آقای سید عبدالله جعفری - حفظه الله - از شاگردان عارف واصل جناب علامه طباطبایی(ره) هستند . اطلاعات دقیقی از معظم له بدست نیامده مگر اینکه بسیار از جمعیت و جماعت گریزان هستند . در فلسفه هم بسیار متبحر می باشند . از شاگردان سلوکی علامه (ره) بودند . ظاهراْ مرحوم  شیخ علی سعادت پرور (پهلوانی) در اواخر عمر اخص شاگردان خود را به ایشان ارجاع داده اند ولی آن جلسات هم بدلیل کسالت ایشان ناتمام ماند . خدای متعال به ایشان و همه اساتید سلوکی از طریقه حقه شیعه طول عمر و سلامت عنایت بفرماید .

آیت الله حسن زاده آملی

من چه گویم یک رگم هشیار نیست . . .

هشتاد و دومین سالگرد ولادت حضرت آقای حسن حسن زاده آملی (ادام الله افاضاته )

می فرمود : حضرت رضا (ع) آب دهانش را جمع کرد و در کام من ریخت چون از خدا طلب علم کرده بودم . در نیمه دوم اسفند ماه ۱۳۰۷ شمسی به دنیا آمده است .

وجود نازنین و لطیف حضرت علامه سالک حسن زاده آملی که الهی نامه اش از خواجه عبدالله انصاری هم دل می برد طوری ممسوس با معارف الهیه شده که زیارت جمالش در آینه تصویر هم قند دل را آب می کند . مگر می شود همسفره سید حسن الهی طباطبایی(ره) باشی و از خوان جبل التوحید سید علی قاضی(روحی فداه) لقمه بر نگرفته باشی؟! آن هم مستعدی همچون حسن حسن زاده که اساتیدش به وجودش فخر می کردند . علامه عارف طباطبایی(ره) میفرمود که ایشان را کسی نشناخت جز امام زمان(عج) و راهی که حسن زاده در پیش دارد خاک آن توتیای چشم طباطبایی. میدانید این جمله از لسان کسی که خیلیها معتقدند وصی اولیه اقای قاضی (ره) بوده یعنی چه؟

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه ؟  مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه ؟

علامه شعرانی فرموده اند : مراد از علم - نفس و علام آخرت است و از کسانی که هردو را به غایت برای خود محقق کرده مولانا الاجل نجم الدین شمس الهدایه حسن زاده آملی است . وجود بی آلایش و منور جناب ذوالفنون حسن زاده آملی که هیبتی از هیجان و فوران و نورانیت وحدت وجود ( که اصل اصول ولایت و طریق حقه شیعه اثنی عشری است ) دارد مایه مباهات سیر و سلوک الی الله است . در باب علم و توحید علمی یقینی انگشتان معظم له معجزاتی به منصه ظهور رسانیده که مایه مباهات حضرت انسان کامل و عقل کل جناب ختمی مآب (ص) است . او از جنس " العلماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل " است .  هر چند سیره توحیدی ایشان با امثال آیت الحق و العرفان سید هاشم حداد (روحی فداه) تفاوت دارد اما آبشخور کلی یکی است .

طلوع هشتاد و سوم جناب ایشان را به شاگردان و دوستدارانشان تبریک عرض می کنم و از حی منان طول عمر و صحت و بقای ایشان را در وسع کم خویش خواستارم . آیت الله حسن زاده بعد از فوت همسرشان در تهران ساکن شده اند . امیدوارم حوزه های علمیه قدر روح متعالی و جسم مقدس و آثار علمی و عرفانی و فلسفی ایشان را بدانند و طاعنان و کم ظرفیتها دست از اباحه و اهانت و رسوایی جهالتشان بردارند . شاگردان معظم له از اساتید خودساخته و مهذبند . نهایتاْ همه می میرند و ماییم که دست بر روی دست خواهیم زد ... اگر نمی فهمیم یا نمی دانیم لب فروبستن تنها راه نجات از آتش جهنم است . خدای کریم همه ما را از دست نفس جانی و شیاطین انسی و جنی به برکت وجود قطب اعظم حجت کامل ولی الله الاکبر (عج) رهایی بخشد و آنی به خودمان وانگذارد تا بتوانیم حظی از لب لعل رفیق اعلی بچشیم .

بر محمد و آل محمد صلوات

 

عبدعاصی : منظور از تفاوت مسیر جناب علامه و مرحوم اقای حداد (ره) حوصله زیادی می طلبد . به هر حال مسیر مرحوم قاضی(ره) و مرحوم انصاری همدانی (ره) هم با هم فرق می کرده . بعضی سیره آفاقی داشته اند و برخی انفسی . برخی محبی بودند و برخی محبوبی . آقای حسن زاده طریق شان بر اساس علمی توحیدی است و از این مسیر به شهود می رسند . حتی قابل ذکر است که خیلی ها از شاگردان و پیروان مکتب مرحوم قاضی(ره) علامه حسن زاده را " علامه " می دانند نه عارف . علت آن هم این است که مرحوم قاضی(ره) بالکل علوم را حجاب می دانستند بهمین خاطر فقط مجتهد قبول می کردند که سالک دربند مسائل شرعی اش نباشد . ایشان آداب دست و پاگیر و رسم و رسومات را فضولات می دانستند . از علوم فقط علم توحید را می شناختند که مرحوم سید هاشم حداد (ره) بارزترین مثال علم اندوزی سیره ایشان است . البته این مسئله به هیچ وجه از کمالات و وجاهت حضرت حسن زاده نمی کاهد و سالکان طریق قاضی(ره) همواره از ایشان با القاب فوق العاده اسم می برند مثل مرحوم علامه طباطبایی(ره) . اساتید بر حسب طریقتی که دنبال کرده اند شاگردانشان را از مسیرهای مختلف می برند . مرحوم حداد (ره) می فرمود : آقای انصاری همدانی(ره) شاگردانش را از یک مسیر می برد من از سه مسیر می برم و این باسط الید بودن ایشان را می رساند . ما در کار اولیا نباید دخالت کنیم . اموری که مربوط به باطن می شود را باید به اهلش واگذار کرد و نوکر خانه اهل معنا باشیم .

*علیرغم حجم زیاد نظرات و ایمیلهایی که برای حقیر می رسد در صورتیکه آدرسی برای تماس وجود داشته باشد بنده بلا استثنا همه را پاسخ خواهم داد و هم اکنون با خیلی از خوانندگان وبلاگ تماس حضوری و تلفنی برقرار شده است . بسیاری از نظرات بصورت خصوصی ارسال می شود و قابل نمایش نیست . خدا را شکر انواع و اقسام دشنام ها و حمله ها هم نثارمان می شود ولی همین که در افکار خواننده حساسیت ایجاد می شود هدف اصلی حقیر است . بنده آمادگی مباحثه در عرفان نظری و عملی با همه دوستان را دارم و لذت می برم . این همه حلالزاده و پاک طینت در این سرزمین لاله گون وجود دارد که پتانسیل عروج دارند . آمادگی تبادل اطلاعات درباره اولیای الهی و سیره شان را دارم و منتظر دوستان هستم . یاعلی مددی

آيت الله قاضي

چهاردهم  ربیع الاول  سالگرد  رحلت  ملكوتي  فخر الاولیا  سيد العرفاء

آيت الله سید علی قاضی طباطبایی (ره)

چهاردهم ربیع الاول امسال شصت و پنجمین سالگرد رحلت انسان العین و العین الانسان-صلح کل-کامل مکمل-عارف واصل-کوه توحید-نائب الحجه(عج)-فخرالاولیا واستادالکامین حضرت آقای حاج سید علی قاضی طباطبایی(روحی لتراب مرقده فداء) است .

 ۸۱ سال در تب حب الهی سوخت تا به آنجایی رسید که بواسطه قطب اعظم(عج) تا حال کسی نرسیده بود . ۸۱ سال عطش دیدن آن جمال جمیل را داشت . ۸۱ سال با " الله " بود . " از خدا خواستم تا بعد از مرگم در عالم برزخ دستم باز باشد " . چنان مظهر اسم " حی " شده که هنوز از شاگرد شاگردانش دستگیری می کند .

مگر می شود در عروج خلیفه الله باذن الله تناثر نجوم روی ندهد . ستاره ها برای او عزاداری کردند ! شب قبل از رحلتش خواب دیدند : تابوتی می رود و بر رویش نوشته " توفی ولی الله " . ولی خدا بود که چیزی جز " الله " نمی دید . مگر چیزی جز " الله " هست که ببیند؟ همه تعینات و كائنات برگرفته از ذات غیب الغیوبی " هو " هستند و او برای وصال به این مقصد فقط به بقاءبالله راضی شد . خدا راضی شد . خدا راضیش کرد . سیر محب و محبوبی را در حیطه بینهایت در بینهایت طی کرد . کسی چه می فهمد سه روز در خلسه بودن یعنی چه؟

خودش از ملک الموت استقبال کرد و می دید که دارد می رود!!! موقع غسل لبخند می زد و شب اول قبرش استوانه ای از نور به آسمان کشیده شده بود . او مثل ما سید الشهدا(ع) را در پیراهن مشکی و سینه زنی و گریه کردن ندید . او عالیترین درجه عزاداری را درک کرد و همین حسین(ع) مهربان  ابوابی که چهل سال به رویش بسته بود باز کرد و چه باز کردنی!!!

نه اینکه صوفی بود و بس . مرجع کل بود و بعضیها به اشاره مستقیم ولی عصر (عج) در احکام به او رجوع کردند . خودش خوب گفت : نعم الرجل ان یکون فقیهاْ صوفیاْ . تا چشم هرچه معاند است ..... .

باطن را می کاوید و از همه ابالسه و پلیدیها نجاتت می داد . او برای طالبان حقیقی " نوکری " کرد ! سلطان عارفان معاصر بود . عارف سید هاشم حداد-عارف قوچانی-عارف طباطبایی-عارف الهی-عارف کشمیری-عارف مسقطی-عارف بهجت-عارف نجابت-عارف آملی-عارف مرندی-عارف رضوی هندی-عارف کاشانی-عارف ... شاگردانش بودند. اما همین سلطان سبزی های بدردنخور را از وسط خوبها جدا میکرد . آخر سبزی فروش مردی مستضعف و عائله مند بود .

روزهای آخر عمرش می رفت در اتاق و در را می بست . گاهی صدای حرف زدن می آمد . فکر می کردند با سید هاشم حداد حرف می زند . . . علامه طهرانی می گفت : با ولی الله الاعظم بقیه الله (عج) حرف می زد .

راهش ادامه دارد . هنوز اولیای الهی هستند از او بهره می برند . جامع علوم بود . اما از علوم " علم الاسماء " را از همه بیشتر دوست داشت . آنچه امام زمان(عج) در گوش صحابه اش خواهد گفت را او می دانست . طی الارض برایش ارزش آن سبزی های پلاسیده را هم نداشت . تکفیرش می کردند اما به دستورات حجت خدا (عج) عمل می کرد . عبا و عمامه و قبایش کهنه بود . او را در ساحت نبوی(ص) در مقام " الفقر فخری " آزمایش کردند و فقیر الی الله شد . روزهای جمعه بانی روضه ارباب بی کفنش بود . کفشها را خودش جفت می کرد . سر سلسله نوکران حسین(ع) بود قاضی . عمری را در مسجد کوفه و سهله گذراند تا تجلی ذاتی را درک نماید . چه چیزی برایش جلوه می کرد جز " لاهوالاهو" .

شاگردی پدرش آيت الله سيد حسين قاضي(ره)را کرد و مرحوم آیت الحق آسید احمد کربلایی(ره) . با عارف مرتاض سید مرتضی کشمیری دم خور بود . با مرحوم بهاری(ره) مراوده داشت . از اولش دنبال جیفه های معنوی! نبود . او فقط دنبال خدا رفت . راه معرفت نفس را پیشه کرد و .... رسید . آفاق و انفس را " الله " دید و آفاق و انفس قاضی را می شناختند . کسی که فانی در " خدا " است چرا خاک مزارش را سرمه چشم نکنیم . توکل او کوههای نفس را ویران کرد . شیطان را بیچاره کرد . روح آنقدر بزرگ شد که ..... (میترسم بگویم) . مرگ و زندگی برایش عین هم بود . جسمش را می خراماند تا دلش را سیراب کند . او بدون دلبری های فتوحات شیخ اکبر و مثنوی مولانا و تائیه ابن فارض و غزلیات حافظ و ... هم می رسید . او " قرآن " را داشت . سینه سید علی قاضي تجلي كبراي آيات وحي بود . كسي كه خودش تبديل به قرآن شده باشد چرا خودش و عالم خودش را صاحب قرآن نبيند؟

الهي! من ذاالذي ذاق حلاوت محبت فرام منك بدلا * اسئلك حبك و حب من يحبك و حب كل عمل صالح يوصلني ال قربك * يا نعيمي و جنتي *الهي ! حققني بحقايق اهل القرب و اسلك بي مسلك اهل الجذب * مولاي يا مولاي انت الحي و انا الميت و هل يرحم الميت الا الحي * يا حي ياقيوم * يا حسن البلاء عندي . ها اناذا ! فقير ببابك  ها اناذا ! عبيدك بفنائك

گفتم  به چشم  از  عقب  گلرخان  مرو                  نشنيد و رفت   عاقبت از گريه كور شد

به روح سيد سند طاوس العارفين آيت الله العظمي علامه حاج سيد علي قاضي طباطبايي (نورالله مرقده) و همه اوليا و صلحا و ابرار و اخيار از سلسله جليله حقه شيعه مرتضويه رضويه الفاتحه مع السوره و الصلوات

آیت الله سید مهدی شیرازی

زاهد باتقوا آیت الله سید مهدی شیرازی (رضوان الله علیه )

آیت الله بهجت(ره) میفرمودند : در میان حافظان قرآن در این نزدیکیها نشنیده ام که کسی مثل آقای میرزا سید مهدی شیرازی(ره) باشد که در سامرا و در یک ماه رمضان شبانه روزی یک ختم قرآن می کرد . ایشان نماز صبح را در حرم عسکریین(ع) میخواند و بعداز فریضه صبح به منزل نمی رفت بلکه تلاوت قرآن را شروع می کرد واز حرم بیرون نمی آمد مگر برای تطهیر و تجدید وضو وبدین ترتیب در یک روز یا یک شب در اطول الوقتین(ازشب تاسحریاازصبح تاشام) قرآن راختم می کرد و تمام را از حفظ می خواند . بنده به یاد ندارم که شخص دیگری هم اینطور بوده باشد .

به روح پاک این مرد خدا صلوات

جناب هالوی اصفهانی(ره)

آقاجان ! هالو گیر آوردی ....

جناب حجت الاسلام حاج آقا جمال اصفهاني رحمت الله عليه به نقل از يكي از تاجران صالح و مورد اعتنا چنين نقل فرموده است :

در مسير مسافرتم به بيت الله الحرام، چون به نزديكي كربلا رسيدم، آن بسته­اي را كه همه­ي پول و مخارج سفر با باقي اثاثيه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در كربلا هم هيچ آشنايي نداشتم كه از او پول قرض كنم. تصوّر آن كه با آن  همه دارايي تا آنجا رسيده باشم و از حج محروم شوم  بي اندازه مرا غمگين افسرده كرده بود. حيران و سرگردان مانده بودم كه به ذهنم رسيد شب را به مسجد كوفه بروم . در بين راه كه تنها غم و غصه سرم را پائين انداخته بودم، ديدم سواري با كمال هيبت و اوصافي كه در وجود مبارك  حضرت صاحب الامر (ع) بدان توصيف شده است، در برابرم پيدا شده و فرمود: « چرا اين چنين افسرده اي؟» عرض كردم: « مسافرم ودر طول مسير خسته شده ام». فرمود: «اگر علتي غير از اين دارد، بگو!» شرح حالم را عرض كردم در اين حال صدا زدند هالو به ناگاه ديدم كه شخصي با لباس نمدي، در قيافه ي حمال­ها  و  كشيكچي­هاي  بازار اصفهان، ظاهر شد. در نزديكي حجره ما در بازار اصفهان يك كشيكچي ( محافظ و نگهبان مغازه ها) به نام هالو بود. در آن لحظه كه آن شخص حاضر شد ، خوب نگاه كردم، ديدم همان هالوي اصفهان است. حضرت به او فرمود : اثاثيه كه دزد از او برده است، به او برسان ! و او را به مكه ببر! و به ناگاه ناپديد شدند . آن شخص به من گفت در فلان ساعت از شب به فلان جا بيا تا اثاثيه ات را به تو برسانم! وقتي آنجا حاضر شدم، او هم تشريف آورد و بسته­ي پول و اثاثيه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه كن وببين اموال و اثاثيه ات تمام است؟ بسته را باز كردم و ديدم چيزي از آنها كم نشده است. فرمود برو اثاثيه ي خود را به كسي بسپار! و فلان زمان و فلان مكان حاضر باش تا تو را به مكه برسانم! من سر موعود حاضر شدم و او هم حاضر شد . فرمود: پشت سر من بيا ! به دنبال او راه افتادم مقدار كمي از مسافت كه طي شد ، به ناگاه خود را در مكه ديدم . فرمود: بعد از اعمال حج ،‌در فلان مكان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاي خود بگو: با شخص ديگر از راه نزديكتر آمده ام تا متوجه نشوند.

پس از اعمال حج در موعود مقرر حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طريق به كربلا بازگرانيد. آن جناب در مسير رفت و برگشت و به ملايمت با من سخن مي گفت، امّا هر وقت مي خواستم بپرسم كه آيا شما همان هالوي بازار اصفهان هستيد، هيبت او مانع از پرسيدن مي­شد.

هنگامي كه كربلاي معلّا رسيديم، رو به من كرد و فرمود: آيا حق محبت من برگردن تو ثابت شد؟ گفتم : بلي فرمود : تقاضايي دارم كه وقتش از تو خواهم خواست تا برايم انجام بدهي. و آنگاه از من جدا شد.

......به اصفهان آمدم و براي رفت و آمد مردم در خانه نشستم . روز اول ديدم جناب هالو وارد شد خواستم از جاي خويش برخيزم و به خاطر مقامي كه از اوديده­ام ،او را اكرام و احترام نمايم كه با اشاره بامن خواست در جايم بنشينم و چيزي نگويم . آن گاه به قهوه­خانه رفت و پيش خادم ها نشست و در آنجا مانند خدمتكاران چاي خورد و قلياني كشيد . بعد از آن ، خواست برود ، ‌نزدمن آمد و آهسته فرمود: آن تقاضايي كه از تو داشتم ، اين است كه روز پنج شنبه دو ساعت به ظهر مانده به منزل بيايي تا كارم را به تو بگويم! آن گاه آدرس منزلش را داد و تأكيد فرمود سر ساعتي كه گفتم، به اين آدرس بيا نه زودتر و نه ديرتر.

در روز موعود ، با خودم گفتم: چه خوب است ساعتي زود تر بروم تا فرصتي بيابم در كنار هالو بشينم و احوال امام زمان را از او بپرسم . شايد به بركت همنشيني با هالو من هم آدم بشوم. به آدرسي كه فرموده بود رفتم ؛ اما هر چه گشتم، خانه اي او را پيدا نكردم . ساعتي گذشت تا آن كه رأس ساعتي فرموده بود، به ناگاه خانه­اش را يافتم. آمدم در بزنم ، ديدم در باز شد و سيد بزگواري غرق نور، عمامه­اي سبز به سر و شال مشكي به كمر، از خانه­ي هالو خارج شد. به ناگاه ديدم كه هالو نيز به دنيال آن سيد از خانه خارج و با تواضع و احترام فوق العاده اي به دنبال آْن جناب روان شد در آن هنگام شنيدم كه هالو به آن بزرگوار مي گفت: سيدي و مولاي! خوش آمدي!لطف فرموديد به خانه ي اين حقير تشريف آورديد!! هالو تا انتهاي كوچه او را بدرقه كرد. و بازگشت. در هاله اي از تعجب و حيرت پرسيدم : هالو او كه بود پاسخ داد : واي برتو ! مولا خود را نشناختي؟ او حجت بن الحسن (ع) بود كه در آخرين روز عمرم لطف فرموده، به ديدارم آمده بود....و اما از تو مي خواهم كه فردا صبح به ابتداي بازار  بروي و حمال­ها و كشيكچي­ها را با خود به اين خانه بياوري! در اين خانه باز خواهد بود و وقتي به آن وارد مي­شويد، من از دنيا رفته­ام كفم را به همراه هشت تومان پول آماده كرده­ام و در گوشه­اي اتاق گذاشته­ام. آن را بردار و با كمك ديگران بدنم را غسل بده و كفن كن و در قبرستان تخت فولاد به خاك بسپار!!.

صبح جمعه، غريبانه جنازه ي اورا برداشتم وپس از غسل و كفن، در گوشه اي از قبرستان تخت فولاد به خاك سپرديم. وقتي خاك­ها را روي بدن مطهرش ريختند غرق اشك و آه فرياد و فرياد زدم مردم! هيچ كدام از شما او را نشناختيد او يكي از اولياي خدا و امام زمان (ع) بود.

آن گاه به سراغ همسفران مكه­ام رفتم و همه را جمع كرده،‌ به خانه­ي آيت الله روضاتي رضوان الله تعالي عليه بردم وخطاب به آن جناب گفتم: آقا! همه­ي همسفرانم شاهدند كه در طول سفر حج از آنها جدا شدم ... عاقبت امام زمان (ع) مرانجات داد و كسي كه به دستور حضرت، اموال و اثاثيه­ام  را به من بازگرداند و مرا به مسجد الحرام و از آن­جا دوباره به كربلا رسانيد، هالو بود.

آيت الله سيد محمد چهارسوقي، به محض شنيدن اين كلام ، سراسيمه و گريان به سوي تخت فولاد حركت كرد و موجي از مردم نيز به همراه او روان شدند. به سرعت خود را به قبر هالو رسانيد و بر روي قبر انداخت و گريه­ها كرد و وقتي از روي قبر برخاست، رو به جمعيت كرد و فرمود مردم اصفهان در همين جا  به شما وصيت مي كنم كه من مردم، مرادي اين جا در كنار قبر هالو دفن كنيد، مي­خواهم وقتي امام زمان به زيارت قبر هالو تشريف مي آورند، ‌از روي قبر من عبور كنند و نگاهي هم به قبر من بيندازند.

مرحوم میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو (متوفی 1309 ه ق) که بدن مطهرش در بهشت تخت پولاد ، خاک تابان جنوب زاینده رود آرام گرفته است ، حکایتی شگفت انگیز دارد که از قول مرحوم حاج آقا جمال اصفهانی در کتاب عبقری الحسان نقل گردیده است.

آیت الله شیخ محمد شاه آبادی

حضرت آیت الله شیخ محمد شاه آبادی

آیت الله شیخ "محمد شاه آبادی" فرزند حضرت آیت الله "شاه آبادی" بزرگ، که استاد عرفان حضرت امام خمینی (ره) بود، چند روز پیش و به دنبال وخامت حالشان و تعطیلی دروس عرفان، فلسفه، فقه و اخلاق اسلامی در بستر بیماری روزگار می گذرانند.

اکنون ایشان به توصیه پزشکان به دلیل شدت گرفتن عارضه های ناشی از بیماری به یکی از بیمارستان های تهران منتقل و در آن بستری شد. بیت مکرم این عالم گرانقدر و جمعی از شاگردان و ارادتمندان ایشان از عموم مؤمنان طلب دعا برای سلامتی و شفای عاجل و بهبود کامل ایشان نمودند.

گفتنی است همسر مکرمه آیت الله "شاه آبادی" نیز ماه گذشته به دیار حق شتافت و دار فانی را وداع گفته بود.

نگاهی به زندگینامه از زبان خود ایشان

در سال 1305 هجری شمسی در تهران، در خانواده علم و فضیلت در ظل عنایت مرحوم آیة الله العظمی الحاج شیخ محمدعلی شاه آبادی متولد شدم. پس از مدت کوتاهی مرحوم والد به شهر خون و قیام قم مهاجرت نمودند و قریب به هفت سال در آنجا مشغول تعلیم و تربیت خواص و تدریس علوم معقول و منقول و پرورش شاگردانی چون آیة الله العظمی الحاج آقا روح الله خمینی مدظله و سایر آیات چون حضرت آیت الله العظمی آقای الحاج سید کاظم شریعت مداری مدظله العالی و غیره شدند و سپس به جهاتی مجدداً به تهران مراجعت نمودند.

در این هنگام تقریبا سنه 1314 هجری شمسی بود که وارد دبستان شدم و تا سال 1320 هجری شمسی مشغول تعلم در دبیرستان تدین کلاس هشتم بودم. شهریور همان سال بود که طاغوت کبیر (رضا شاه) از سلطنت خلع گردید و طاغوت صغیر (محمدرضا شاه) به جای آن نشست، وارد حوزه مقدسه علم دین شدم و دروس ابتدائی و صرف و نحو و منطق و شرح لمعه و معالم و قوانین را خدمت اساتیدی چون آیة الله الحاج سید حسین احمدی علون آبادی قدّس سره، داماد مرحوم والد و آیة الله الحاج شیخ محمدعلی لواسانی قدّس روحه و دروس سطح عالی از رسائل و مکاسب و کفایة را خدمت اساتیدی چون آیة الله الحاج سید عباس زواره قدّس سره و آیة الله الحاج شیخ محمدتقی آملی و دروس معقول و عرفان را خدمت والد ماجد مرحوم آیة الله العظمی الحاج شیخ محمدعلی شاه آبادی قدّس سره و آیة الله العظمی الحاج شیخ مهدی مازندرانی قدّس روحه، تعلم نمودم و سپس چون والد ماجد برحمت واسعه الهی نائل گشت و در لقاء الله قرار گرفت به شهر خون و قیام قم مهاجرت نمودم. دروس خارج فقه و اصول را خدمت آیة الله العظمی الحاج آقا حسین بروجردی قدّس سره (12 سال) و آیة الله العظمی الحاج شیخ محمدعلی اراکی مدظله (12سال) و آیة الله العظمی آقای سید محمدرضا گلپایگانی مدظله (1 سال) و آیة الله العظمی آقای شریعتمداری مدظله (3 سال) و آیة الله العظمی محقق داماد قدّس سره (1 سال) و آیة الله العظمی آقای الحاج آقا روح الله خمینی مدظله (2 سال) تفقه نمودم و در اثناء تعلم به تعلیم و تدریس معقول و منقول مشغول شدم.

خداوند توفیق عنایت فرمود کتاب رشحات البحار تالیف مرحوم والد ماجد آیت الله العظمی شاه آبادی را با ترجمه شرح و پاورقی فارسی در ابتدای پیروزی انقلاب به زیور طبع درآوردم. امید است آثار و ثواب ملکوتی و جبروتی آن جهت مؤلف و شارح ثابت و محفوظ در پیشگاه حضرت ربوبیت باشد.

قبل از سال 1340 مشغول تدریس خارج فقه و اصول و فلسفه و عرفان و اخلاق شدم و فعلاً در حدود 35 سال است که اشتغال مداوم در امور فوق الذکر را دارم و با توفیق و عنایات خاصه حضرت احدیت و در ظل توجهات حضرت بقیه الله الاعظم (عج) کتاب توحید و نبوّت و امامت و معاد و رجعت و سماع را با دو زبان عربی و فارسی نگاشتم و همچنین کتاب اخلاق منزل یقظه و توبة و انابة و محاسبة و تفکر و تذکر و اعتصام را با دو زبان عربی و فارسی به قلم تحریر در آوردم که مجموعا 26 کتاب آماده برای چاپ می باشد. ولی سعی در این است که از ثلث اموال مسلمین که برای امور خیریه است به زیور چاپ مطبوع گردد و از وجوه امام (ع) و سهم سادات و زکوة نباشد و تعلیقه ای بر عروة الوثقی و وسیله و رسالة توضیح المسائل مرحوم آیة الله العظمی آقای بروجردی نگاشتم تا به وظائف شرعی خود عمل نمایم.

علاوه بر این ها تعلیقه ای بر اسفار مرحوم صدرالمتألهین قدّس سره و تعلیقه ای بر کتاب مصباح الانس مفتاح الغیب به قلم تحریر در آوردم و نیز تعلیقه ای بر کتاب شفاء ابوعلی سینا قدّس سره نگاشتم و نیز تعلیقه ای بر کتاب مکاسب مرحوم آیة الله العظمی الشیخ مرتضی انصاری قدّس سره و نیز تعلیقه ای بر کتاب کفآیة مرحوم آیة الله العظمی آخوند خراسانی قدّس سره و تعلیقه ای بر کتاب مرحوم العلامة آیة الله الاصفهانی قدّس سره، فقهاً و اصولاً نگاشتم و رساله ای در موضوع قمار و رساله ای در شرائط متعاقدین به قلم تحریر در آوردم.

عبد عاصی : برای شناخت بیشتر ایشان به سایت معظم له که در پیوندهای وبلاگ قرار گرفته مراجعه بفرمایید. از خدای علیم برای وجود مقدس ایشان طول عمر و سلامتی مسئلت دارم .

آیت الله کمیلی

عارف واصل حضرت آیت الله حاج شیخ محمد صالح کمیلی محصل خراسانی

حضرت ايشان از معدود شاگردان آيت الحق و العرفان جناب حاج سيد هاشم حداد (ره) مي باشند . طبق بيان مباركشان در كتاب شريف " المطالب السلوكيه " حدود 23 سال محضر استادشان را درك فرموده اند . طريقه ايشان طريقه عارف كامل مكمل آخوند ملاحسينقلي همداني (ره) و استاد استادشان مرحوم آقاي قاضي (ره) است .يعني در يك كلام : توحيد محض . . .

مانند اولياي واصل خلف ، پرهيز از بروز كشف و كرامات ، كتمان ، طي منازل سلوكيه ، فكر و ذكر ، ادب ، فناي في الله از مجراي استاد راه بلد ، نفي خواطر ، تبري از فرقه ها و مسالك نفس محور ، استغراق در حب الهي از عمده عناويني است كه ايشان در بياناتشان مي فرمايند . مرحوم علامه طهراني (ره)از دوستان صميمي ايشان بودند . علامه از ايشان با لفظ " باهر النور " ياد ميكردند .

مرحوم حداد (ره) ايشان را پسر واقعي شان ميدانستند . آيت الله كميلي در زمان حيات سيد هاشم (ره) به فرموده استادشان به مقام معرفت نفس نائل آمده اند . فوق العادگي معظم له در امر كتمان و تمركز در باطن مانع از اطلاع رساني بيشتر است . از خصوصيات بسيار بارز ايشان مناعت نفس ، بي آلايشي و شرافت طبع و شفقت بسيار است . محضر نوراني ايشان مملو از آيات و رياحين رحماني است كه فقط اهلش درك خواهند كرد . جناب آقاي سيد علي حداد (نوه آقاي حداد) داماد ايشان است .ايشان سالها در عراق و لبنان زندگي كرده اند و با امام موسي صدر و شهيد چمران در ارتباط بودند . براي شناخت بيشتر ايشان به كتابهاي : المطالب السلوكيه ، دلداده ، دلشده ، روح مجرد ، العارف في الرحاب القدسيه ، عرفان ناب و گنجينه دانشمندان مراجعه كنيد . نام بعضی از شاگردان مرحوم حداد (ره) به این ترتیب است : مرحوم علامه طهرانی- آیت الله کمیلی - مرحوم حاج ابوموسی محیی - جناب حاج محمد علی خلف زاده - جناب حاج محسن شرکت - مرحوم حاج عبدالزهرا گرعاوی - حضرت الله جل سبحانه وجود باهر النور ايشان را از بلايا مصون و طول عمر وسلامتي عنايت بفرمايد .

به روح آيات كبراي الهي از سلسله اساتيد ايشان مخصوصاً مرحوم سيد هاشم حداد *ره* صلوات

جناب استاد کریم محمود حقیقی

جناب استاد کریم محمود حقیقی (حفظه الله) از شاگردان قدیمی مرحوم آیت الله نجابت(ره) هستند که همراه استاد خود محضر عارف کامل محمدجواد انصاری همدانی(ره) را هم درک کرده اند . مطالب زیر از سایت ایشان برگرفته شده است . ایشان مسیر آشنایی و بعضی حالات خود را برای علاقمندان جهت روشن شدن طریقه شان بیان فرموده اند .

ماه رمضان بود و فصل تابستان جلسات هفتگى ما، در ماه رمضان هر شب تشكيل مى‏شد و آن شب جلسه در منزل آقاى "دكتر نجابت" (برادر آيه الله نجابت) بود. آن شب ديدم شيخ بزرگوارى در جلسه نشسته‏اند، تصوّر كردم، نامبرده اهل منبر است و امشب يك منبر هم گوش مى‏كنيم.
جلسه به پايان رسيد، خواستم برخيزم ديدم جناب آقاى شيخ مصافحه فرموده و گرم گرفتند. با عدم آشنايى، از اين الطاف بى‏سابقه در شگفت بودم؛ بعد فرمودند: "شما ميل دارى با ما رفيق شوى؟"
عرض كردم: "كمال افتخار بنده است".
جلسه با اين برخورد شروع شد و آشنايى از آن شب آغاز؛
همه را بيازمودم ز تو خوشترم نيامد               چو فرو شدم به دريا، چو تو گوهرم نيامد
سر خمره‏ها گشودم ز هزار خم چشيدم        چو شراب سركش تو به لب و سرم نيامد
چه عجب كه در دل من، گل و ياسمن نخندد      كه سيمبر لطيفى چو تو در برم نيامد
رفاقت روز بروز گرم‏تر بود، و با عشقى كه آن بزرگوار با طبيعت داشت، كوه و دشت اغلب منزلگاه بود. صفحات كوه پايه قرآن كه در آن روزها از آب "ركن‏آباد" مشروب مى‏شد و صفايى خاص داشت، باباكوهى، پيربنو و باغ سيدمرتضى كازرونى، معمولاً وعده‏گاه بود.
حالى را كه يك شب مهتابى هر دو تا صبح در كنار جويبار ركنى داشتيم فراموش نمى‏شود. درها باز بود و اين فقير اهل نياز. در همين ايّام بود كه شبى در خواب ديدم در گورى خفته‏ام، از آن زير آقا (حضرت آيت اللّه نجابت) را ديدم كه بر سر من آمدند و دستى حركت دادند و من از قبر شكافته خارج شدم.
"او من كان ميتاً فاحييناه و جعلنا له نوراً يمشي به في الناس كمن مثله في الظلمات ليس بخارج منها"
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد     ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى‏كرد

در همين ايّام بود كه سنه تاريخ تولّد اينجانب را دعوت بخدمت نظام وظيه كرده بودند. به آقا عرض كردم، در اين انديشه هستم كه هم اكنون كه خداوند لطف فرموده و درها دارد باز مى‏شود بايد بخدمت نظام روم. ايشان كمى فكر كردند و فرمودند:
"خدا كريم است، كسى در خدمت يكى از اولياء بود مى‏خواستند او را به نظام ببرند آن مرد نگذاشت".
و بنده خام، چيزى از اين سخن دريافت نكردم. روز اعزام چون نوبت به بنده رسيد گفتند پرونده شما ناقص است. چون اغلب رفقا آن دوره اعزام شدند براى عدم تنهايى هر چه اصرار كردم گفتند نمى‏شود. دردسرتان ندهم سه سال بنده را اين دست آن دست كردند تا عاقبت مشمول عفو ملوكانه شدم! ولى غافل از اينكه ملوك در كنارم بود.
نيكى پير مغان بين كه چو ما بد مستان      هر چه كرديم بچشم كرمش زيبا بود
ديگر جلسات بى‏روح مقدّس‏هاى خشك چنگى به دلم نمى‏زد؛ ياران گذشته نُقل محفلشان غيبت و نمّامى بنده بود؛ و طبعاً پاى آقا (آيه الله نجابت) هم در اين غيبت‏ها به ميان مى‏آمد و گهگاه در ملاقاتها سخن به مجادله و مباحثه مى‏كشيد و طبعاً در سرد شدن من بى تأثير نبود. زياد به مغز خود فشار مى‏آوردم. گاه وحشت وجودم را فرا مى‏گرفت. در شك مى‏افتادم كه مبادا حق با ايشان باشد. شبى حالاتم را با آقا در ميان گذاشتم، عرض كردم آقا تمنّاى يك حجّت غيبى دارم؛ در حال بدى به سر مى‏برم، تورا به خدا به من رحم كنيد، دارم ديوانه مى‏شوم. لبخندى نمكين بر لبان آقا نقش بست. در همان شب، سحرگاهان در بستر، در حال خواب حس كردم فردى لگدى محكم بر پشتم زد، از خواب پريدم. در اتاقى تنها مى‏خوابيدم، وحشت سرتا پاى وجودم را فرا گرفت چراغ را روشن كردم، كسى را نديدم، دوباره به بستر رفتم، به مجرّد اينكه به خواب رفتم اين حالت تكرار شد، اين دفعه كه از جا پريدم مردى بلند قامت را ديدم كه قبايى بلند در بر داشت و به تندى فرمود:
"ما چند بار بايد با تو بگوييم كه از آقاى نجابت پيروى كن؟!". اين جمله كه همانند پتكى بر مغزم خورد پندارها را زدود و خيالها را به آتش كشيد. آن شب ديگر نخفتم و راه آينده روشن در پيش چشمم قرار گرفت و فردا صبح كه داستان را براى حضرت آقا عرض كردم لبخندى ديگر تحويل گرفتم.
اينجا بود كه به همراه يكى از رفقا به امر آقا عازم همدان شديم؛ و اين اوّلين بار بود كه مى‏خواستيم با عارف ديگر زمان و استاد آيت‏اللّه نجابت يعنى "آيت‏اللّه آقاى حاج آقا جواد انصارى" آشنا شويم.

به همدان كه رسيديم با آدرسى كه در دست داشتيم منزل آقا را پيدا كرديم؛ اظهار داشتند كه به مسجد رفتند. آقا در مسجد جامع همدان نماز مى‏گزاردند. به مسجد كه رسيديم و چشمم به آقاى بلند قامتى افتاد كه در كنار ديوار حياط مسجد نشسته بودند، حس كردم آقا را مثل اينكه ديده‏ام. بخاطرم رسيد كه اين بزرگوار همان شخصى است كه شبى با لگدى مرا بيدار فرمود و گفت: از آقاى نجابت پيروى كن. آقا تا ما را ديدند برخاستند و فرمودند: "بنظرم آقايان از شيراز آمده‏اند". بر دستهاى ايشان بوسه زديم و آن شب نماز را با ايشان گزارديم و چند شبانه روز در منزل خودشان از ما پذيرايى كردند.

بد نيست براى استحضار آقايان سخنى از ايشان(آيه الله انصاري همداني) نقل شود. يكروز كه سيلاب اشك از ديدگانم روان بود، بر روى پاى ايشان افتاده و بوسه زدم و عرض كردم: امرى بفرمائيد تا ما هم بلكه آدم شويم، بعد از كمى تأمّل آقا فرمودند: "هيچ ميدانى كه برترين مقام براى بنده، كه خداوند عالم متذكّر شده‏اند مقام لقاءاللّه است؟ بنگر به اين آيه كه مى‏فرمايد:
"من كان يرجوا لقاء ربّه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربّه أحداً"
شرط وصول به اين مقام را دو اصل فرمودند: يكى اينكه بنده شرك نورزد، و ديگر عمل خويش را اصلاح كند؛ همين دو اصل است كه آدمى را به آن مقام مى‏رساند".
آن روز كه جوانى بود و خامى، پنداشتم تا مقام وصول راهى نيست. ولى امروز كه نزديك چهل سال از آن سخن مى‏گذرد گهگاه با جناب حافظ هم‏آهنگ شده زير لب زمزمه مى‏كنم:
ألا يا ايّها الساقي أدر كأساً و ناولها            كه عشق آسان نمود اوّل، ولى افتاد مشكلها
به بوى نافه‏اى كآخر صبا زان طره بگشايد     زتاب جعد مشكينش چه خون افتاده در دلها

بارى جناب آقا (آيةاللّه انصارى) افزودند:
"بنده وقتى طلبه و جوان بودم شناگر زبردستى بودم. روزى با رفقا تصميم گرفتيم در دجله عليه جريان آب شنا كنيم. لباس‏ها را كنديم و خود را به آب زديم. مدّتها با آب رودخانه گلاويز بوديم تا ديگر توانم نماند. رفقا را مطلقاً نمى‏ديدم. از آب خارج شدم، تصوّر مى‏كردم مقدار زيادى با اين همه دست و پا زدن پيش رفته‏ام ولى ديدم كه در كنار لباسها و كفشم هستم و رفقا چند كيلومتر به عقب رانده شده بودند. شما اگر بتوانيد همين حال خود را حفظ كنيد بسيار خوب است".
يكى از توفيقاتى كه پروردگار مرحمت فرمود، اين بود كه بنده در دوران خدمات فرهنگى، همه هفته در منزل جلساتى داشتم؛ وقتى در سر كلاسهاى درس بحث معارف الهى پيش مى‏آمد بعضى از اين جوانان مثل گل مى‏شكفتند؛ سئوال و پرسش مى‏كردند، بر سر ذوق مى‏آمدند. من در هر كس اميدى مى‏ديدم به جلسه خصوصى خود دعوت مى‏كردم، اين جلسات از اوّل خدمات فرهنگى كه چهل سال از آن مى‏گذرد همه هفته ادامه داشت و بسيار مورد نظر حضرت آقاى نجابت بود و حتّى چندين جلسه خود ايشان در آن شركت كردند و از نزديك با برنامه و كيفيت آن آشنا شدند. يك دفعه عرض كردم: آقا! عدّه بچه‏ها كم شده. فرمودند: "اگر نصف يك آدم همه بيايد، حق تعطيل جلسات را ندارى و حتماً در جلسات هم خودت نماز بخوان كه در نتيجه برنامه نماز جماعت به جلسات اضافه شد".
روزى يكى از خواهران كه شخصى تحصيل كرده بود به نزد من آمد و گفت: "ما عدّه‏اى هستيم و احتياج به شما زياد داريم. شما اگر بتوانيد همانطور كه براى جوانان مرد جلسه‏اى داريد براى ما هم اين جلسه را تشكيل دهيد". بنده عرض كردم: "بايد از استادم اجازه بگيرم". خدمت آقاى نجابت آمدم. ايشان فرمودند: "حتماً اين كار را بكن". اين برنامه حدود ده سال قبل از فوت و رحلت آقا شروع شد و تاكنون بحمداللّه ادامه دارد. تا مرحوم آقا زنده بودند، اين جلسات قلمستانى بود براى بوستان اشجار طيّبه حضرت آقا كه هر قلمه‏اى كه مى‏باليد به آنجا منتقل مى‏شد و خدا را سپاسگزارم كه در هر كار كوتاه ماندم بحمداللّه در اين بُعد توفيقاتى دست داد. انتظار است كه زنده و يا مرده مرا از دعاى خير فراموش نفرمايد.
روزى كه تصميم به تأليف كتب داشتم، به خدمت آقا رسيده كتاب "فروغ دانش در قرآن و حديث" را در خدمتشان خواندم. اين كتاب مدّتى زمين ماند و ناشرى پيدانكردم. آقا فرمودند:
"كار به چاپ آنها نداشته باش تو باز هم بنويس. خدا كريم است".
بعدها اين كتاب در دو جلد چاپ شد و كتاب تخلّى را كه نوشته و چاپ كردم، طلّاب آقا همه كتاب را مى‏خواستند. شبى در حوزه در خدمت ايشان بوديم و طلّاب هم همه جمع در انتظار كتاب. به آقا عرض كردم: همه انتظار كتاب دارند، بنده هم از نظر مادّى موفّق نيستم. اگر اجازه مى‏فرمائيد بابت وجوهات به آقايان كلاًّ پرداخت شود. ايشان فرمودند:
"اين كتاب را بنده نخوانده‏ام. برخيز اين سجده را برو و از خدا مى‏پرسيم".
بنده در سجده و همه در انتظار كتاب. سر از سجده برداشته قرآن را در حضور آقا باز كردم اين آيه آمد:
"ولقد جئناهم بكتاب فصّلناه على علم هدى و رحمة لقوم يؤمنون"
آقا فرمودند:
"دو دفعه بخوان، سه دفعه بخوان. سپس فرمودند: "حتّى خداوند اسم "كتاب" را هم در آيه فرموده. اين كتاب يك كتاب عادى نيست".
آنشب خداوند درى از شادى وسپاس برمن گشود كه اين تاليف انشاللّه مورد قبول حضرت حق قرار گرفته. بعد از تقسيم كتاب بين عزيزان دستور فرمودند قسمتى از آن در مجلس خوانده شد.
كتب متمّم اين كتاب يعنى تزكّى و دو تحلّى را ديگر بدون استخاره بابت وجوهات براى كلّ طلاب قبول فرمودند. روزى كه تجلّى جلد اوّل را نوشتم، آمدم خدمت ايشان عرض كردم: "آقا! تا اينجا اخلاق بود. از اينجا ديگر عرفانست. دست و دلم مى‏لرزد". فرموند:
"بيا و برايم بخوان".
چندين جلسه در محضرشان خوانده شد و بدون هيج اشكال مورد توجّه خاصّ آن بزرگوار قرار گرفت. بعد از خواندن اين كتاب در خدمتشان، ايشان زياد اصرار فرمودند كه لباس روحانيت بپوشم و بنده خود را شايسته آن ندانسته و هم اكنون هم نمى‏دانم و افسوس و صد افسوس كه مجلّدات بعدى كه جدّاً نياز به تصديق و امضاى ايشان داشت، ايشان را از دست داده بوديم.
مرا دل همى داد گفتى گواهى         كه باشد مرا روزى از تو جدايى‏
بلى آنچه خواهد رسيدن به مردم    بر آن دل همى داد خواهد گواهى‏

مرحوم سید حسین قاضی

سالک واصل مرحوم حاج سید حسین قاضی (ره) برادرزاده عارف کامل مرحوم سید علی قاضی (ره)

آیت الحق آقا سید حسین قاضی طباطبایی (۱۳۱۷-۱۳۹۳ قمری) متولد تبریز و فرزند عارف واصل، آیت الله سیّد احمد قاضی و برادرزادۀ استاد کل، مرحوم سیّد علی قاضی بود و با علاّمه طباطبایی و برادرش سیّد محمّدحسن الهی رابطۀ نزدیکی داشت. با وجود موقعیّت بالای علمی، ذرّه ای تکبّر و غرور در او راه نداشت. تواضع و ادبش زبانزد بود و با آنکه خود مجتهدی مسلم بود، در درس دیگر اساتید حوزه شرکت می کرد. بسیار کم خواب و کم خوراک بود و هموراه از بیتوته در مسجد سهله با حسرت یاد می کرد. اساتید ایشان حضرات آقا ضیاءالدّین عراقی، محمّدحسین غروی اصفهانی، سیّد ابوالحسن اصفهانی و سید ابوتراب خوانساری و شیخ عبدالکریم حائری و میرزا مهدی اصفهانی ... بودند .

چنان با مردم می زیست که کسی گمان نمی برد ایشان دارای چنان مرتبۀ بالایی از فضل و دانش باشد. فرزندش می گوید: « برای تهیّه نان شخصاً در صف می ایستاد و هرقدر نانوا اصرار می کرد که من نان را برایتان به منزل می فرستم، نمی پذیرفت. » . روزها بعد از اتمام تدریس، می رفت در کفش فروشی برادران تبریزی نزدیک حرم روبروی مسجد محمدیه قم ، می نشست و به درد مردم و مشکلات آن ها می رسید و برای مردم استخاره می گرفت.

هر هفته بعد از ظهر جمعه، در منزلش مراسم روضه برگزار می کرد و شیفتگان اهل بیت علیهم السلام و شخصیت های بزرگ علمی در آن مجلس شرکت می کردند.

یک بار در محضر علاّمه سیّد محمّد حسین طباطبایی، سخن از فضل و دانش و تقوای آیت الله سیّد حسین قاضی به میان آمد. مرحوم علاّمه فرمود: « ایشان از جهت فضل، کمتر از آقایان فعلی قم نبود، جز اینکه او از بیت انزوا بود؛ مرحوم پدرش آقا سیّد احمد قاضی و مرحوم حاج میرزا علی قاضی که عموی ایشان و یکی از اساتید ما بود و نیز جدّش مرحوم آقا سیّد حسین که از شاگردان مرحوم میرزای شیرازی بود، همین گونه بودند. »

آیت الله سیّد حسین قاضی در زمان جوانی با حضرت امام خمینی ( ره ) مباحثۀ علمی داشتند و مرحوم امام هم از حالات ایشان اطّلاع کافی داشت و در اغلب موارد، از نفس این آیت الهی استفاده می کرد. حضرت امام ( ره ) به مرحوم آقا مصطفی فرموده بود: « آقا سیّد حسین قاضی دارای موت اختیاری است و قدرت این را دارد که هروقت بخواهد، روح را از بدن خود خلع کرده، باز مراجعت کند. »

در همان زمان مرحوم سید حسین قاضی به مرحوم امام گفته بودند: «شما یک روز رهبر می شوی» امام راحل در تصورشان بود که مرجع تقلید می شوند. بعدا آقای قاضی ضمیر حضرت امام را خوانده و گفته بودند: «نه در ردیف مراجع، بالاتر، زعیم و رهبر می شوید» دست خطی به من مرحمت کنید که آن روز مرا تحویل بگیرید به عنوان مزاح!!!  هم چنین جناب محمدصادق قاضی، فرزند آن مرحوم نقل کرده که: «یک روز در جماران خدمت امام رسیدم در حیات بیرونی، مرحوم حاج سیداحمد آقا قضیه ای را نقل کردند و گفتند: من در زایمان اول همسرم دچار مشکل شدم، از بیمارستان زنگ زدند که زود به بیمارستان بیایید. وضع مادر و فرزند در خطر است و از بین همسر یا فرزندتان، یکی ممکن است از بین برود...؛ با عجله عازم بیمارستان بودم، در سه راه موزه قم، چشمم به مرحوم آیةاللّه آقای قاضی که در کفاشی برادران تبریزی، نشسته بودند دوخته شد، سلام کردم. آقای قاضی فرمودند: احمدآقا بفرما بنشین . کنارشان یک صندلی خالی بود و بی اختیار نشستم آقای قاضی فرمودند: چرا این قدر اضطراب داری؟ قصه را نقل کردم، کاغذی از داخل جعبه سیگار درآوردند و مطلبی نوشتند و فرمودند: ببر به بیمارستان و پهلوی خانم قرار بده، انشاءاللّه به راحتی فارغ می شود، ولی کاغذ را نخوان. احمدآقا گفتند: من با توجه به حالات خاصی که از آقای قاضی سراغ داشتم، همان طور عمل کردم و خانم به راحتی زایمان کردند. اطبای بیمارستان مصر شدند که آن کاغذ چه بود؟ به اصرار بیش از حد پزشکان آن کاغذ را گشودیم دیدیم که نوشته اند: «بسم اللّه الرحمن الرحیم.»

آیةاللّه قاضی ارادتی خاص به حضرت بقیةاللّه عجل اللّه تعالی فرجه الشریف داشت و عاشق و شیدای آن حضرت بود. در ایام جوانی پیاده به مسجد مقدس جمکران مشرف می شد و حکایاتی نیز در مورد تشرف این عالم ربانی به محضر حضرت حجت علیه السلام نقل شده است . یک هفته قبل از ر.حلت، زمان فوت و مکان دفن خویش را به اطرافیان گفته بود.

* عبد عاصی : ایشان در ۷۶ سالگی درگذشتند و مزار شریفشان در قبرستان نو شهر قم می باشد .

مرحوم محمد تقی لاری

سالک الی الله مرحوم محمد تقی لاری (ره) از شاگردان عارف کامل سید علی قاضی (ره)

مرحوم محمد تقی لاری ( 1280-1360ه) از جمله اخیاری است که در طول ده سال آخر حیات آیت الله سیّد علی قاضی، ملازم ایشان بود.

بعد از آشنایی با مرحوم قاضی، شغل توتون فروشی را رها کرد. در « بازار المشارق » نجف ملکی داشت که از طریق آن امرار معاش می کرد، آن را فروخت و پول آن را به آقای قاضی داد تا قرض های خود را سبک تر کند. از این کار خویش خرسند بود که توانسته حاجت استاد خویش را در زمان تنگدستی برآورد. ولی مرحوم قاضی نیز در کوفه خانه ای داشت، آنر ا فروخت و از هزینه آن بدهی خود را به آقای لاری پرداخت و به او گفت: « این پول لازمت می شود! »

مرحوم قاضی بسیار او را تکریم می کرد و در کنار خود می نشاند. در سال های آخر زندگی به ایران مسافرت کرد و در همدان مقیم شد و به محضر عرفانی آیت الله محمّد جواد انصاری همدانی راه یافت. خانه بزرگی با همان مبلغی که مرحوم قاضی به وی داده بود در همدان خرید که مأمن  پناهگاه نیازمندان بود. مرحوم لاری محلّ نظر صلحا و اخیار اهالی همدان بود.

اواخر عمر شریفش ایّام بر او به سختی می گذشت، امّا توکّل و صبر و انقطاع الی الله چنان مشکلات را برایش آسان می کرد که در کمتر کسی یافت می شود. هیچ گاه حتّی در شدیدترین لحظات بیماری، که با همان مرض از دنیا رفت، تبسّم و لبخند از لبانش جدا نشد.

استاد سیّد محمّدحسن قاضی (فرزند مرحوم قاضی)می فرماید: « وقتی همدان آمد از آن خوش پوشی خبری نبود و حتّی کفش به پا نداشت، چون از او سؤال کردم، گفت:

" آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم     
احساس سوختن به تماشا نمی شود! " »

آیت الله کشمیری(ره) درباره ایشان می فرمود : او از شاگردان سید علی آقا قاضی بود و در اذکار و مکاشفات قوی بود بسیار آدم خوب و اهل معنی و با من رفیق بود. می گفت :
اینکه گفته اند : اول العلم معرفه الجبار و آخر العلم تفویض الامر إلیه ، علم بسیط است و اول علم که آمد خود بخود تفویض می آید دیگر احتیاج به آخر العلم ندارد.

* عبد عاصی : مزار شریف ایشان در باغ بهشت همدان است . آیت الله سید حسین یعقوبی قائنی میفرمودند: زمانیکه مرحوم لاری در همدان بود و مریض شده بود حافظه اش زائل شده بود و کسی را نمیشناخت .پسر آقای انصاری همدانی(ره) که پزشک بود از او پرستاری می کرد . یک روز به عیادتش رفتم . دستش را گرفتم و اورادی را زمزمه کردم . یکهو پرید و فریاد زد : سید حسین تویی ! تا مدتی خوب شده بود تا اینکه از دنیا رفت .

امیرکبیر و امام حسین(ع)

هدیه حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به جناب امیرکبیر

آیت الله اراکی (ره) فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت : خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت : نه
با تعجب پرسیدم : پس راز این مقام چیست؟
جواب داد : هدیه مولایم حسین(ع) است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت : آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شدآن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفتبه یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم .
منبع: سایت همت آنلاین به نقل از کتاب آخرین گفتارها

*عبدعاصی : قابل ذکر است که قبر شریف جناب امیرکبیر در حرم مولا ابی عبدالله الحسین(ع) است .

آیت الله حجت هاشمی خراسانی و شیخ ذبیح الله قوچانی

حضرت آقای حجت هاشمی خراسانی

حضرت آیت الله ابو معین حمید الدین حجت هاشمی خراسانی ، درسال1354هجری قمری در روستایی نزدیک شهر مشهد چشم به جهان گشودند . ایشان در علم ادبیات ، از محضر اساتیدی چون میرزا عبد الجواد ادیب نیشابوری (ادیب اول ) ، ادیب هروی ، شیخ محمد تقی ادیب نیشابوری (ادیب ثانی ) ، ادیب خاوری و... استفاده کرده و سطوح عالی رانزد آیت الله العظمی میرزا حسین فقیه سبزواری ، آیت الله سید علی رضوی و آیت الله حاج سید محمود زنجانی می گذرانند و در درس خارج آیت الله العظمی میلانی شرکت می کنند .
ایشان یکی از بر جسته ترین شاگردان مکتب ادیب نیشابوری هستند که با سابقه ای بیش از 54 سال تدریس هم اکنون یگانه استاد ادیب و علوم عرب در حوزه علمیه مشهد بشمار می روند .
ایشان بیش از35 کتاب تألیف کرده اند ، كه ازجمله آن می توان به کتب فوائد حجتیه ، موائد علویه ، بدیع حجت ، طوالع حجت ، اسفار حجت ، ریاض الارواح ، احسن الوسائل ، التیسیر ، تحفه النمل ، دیوان اشعار حجت ، کشکول فارسی ، شرح نهج البلاغه و... اشاره نمود .

عبدعاصی: معظم له از قویترین اساتید در فن علوم قدیمه هستند . آیت الله عبدالقائم شوشتری از برجسته ترین شاگردان ایشان می باشند . مدتهاست که کسی را حضوراْ نمی پذیرند . حرز زیر اثر ایشان است . ایشان نوه دختری مرتاض عارف شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی هستند .

حرز جامع

مرحوم حاج شیخ ذبیح الله قوچانی (ره)

آیت الله حاج شيخ ذبيح الله قوچاني از علماي عامل و مجتهدين نامدار و عارف اخلاقی و از شاگردان  مرحوم آيت الله آقا ضياء عراقي و آيت الله حاج سيد محمود شاهرودي، سيد ابوالحسن اصفهاني بودند .  شيخ ذبيح الله در كمال زهد و تقوا در مجاورت امام هشتم زندگي مي كرد تا اين كه در سحرگاه روز سه شنبه 24/12/1372 ه.ش / سوم شوال 1414 ه.ق بر اثر سكته قلبي درگذشت و در ميان اندوه فراوان علاقه منداش در صحن آزادي نزديك ايوان طلابه خاك سپرده شد .

عبدعاصی: نفس این عارف عامل به خیلی از اولیاالله خورده است . آیت الله بهجت(ره) به شخصی که از قوچان خدمتشان رسیده بود فرموده بودند:چطورتوانستی شیخ ذبیح الله را رها کنی و اینجا بیایی؟مرحوم آیت الله کشمیری از ایشان هم دستور می گرفتند .

محمدحسن قاضی(3)

مصاحبه با استاد سید محمد حسن قاضی(ره) - بخش سوم

۱۱۵. احوالاتشان در اواخر عمر چطور بود؟ مثلاً در مورد بعضی از عرفا هست که اواخر عمر خوفی شده بودند یا در حالت بکاء بودند.
نه، این طور نبودند خیلی سرحال و بانشاط بودند. از بعضی قصایدشان این حال به خوبی معلوم است.

116. آیا عوالم توحیدی یا انقطاعشان ظهور بیرونی پیدا می کرد؟ مانند آن چه در احوالات مرحوم حداد است که خودشان را درک نمی کردند و فراموش کرده بودند.
نه، این احوالات برای شاگردان رخ می دهد، برای استادها نیست. مثلاً حالت های سهو و فراموشی. ما در احوالات ائمه(ع) یا بزرگان نداریم.

117. آیا بیماری خاصی داشتند؟
آن اواخر چشم شان یک مقدار ضعیف شده بود و گوش شان هم کمی سنگین بود. بیماری مرحوم قاضی عطش بود. می گفت: در سینه ام آتش هست. این آتش ساکت نمی شه و دائم آب می خوردند، آب ... آب و مدام این شعر را می خواندند: گفت من مستسقی ام آبم کشد گر چه می دانم که هم آبم کشد
و بالاخره هم با همین بیماری از دنیا رفتند.
یک طبیب داشتند به نام سید ابوالحسن شفایی. سال های آخر به آقا می گفتند من دکتر شما هستم به شما می گویم در ایام ماه رمضان روزی 3-2 بار آب بخورید، ایشان با لبخند می گفتند: باشد، ولی نمی خوردند و با شدت این بیماری تا سال آخر عمر، در هوای گرم آن جا روزه شان را گرفتند
.

118. آیا ممکن است جریان شب آخر حیات شان، که شما بالای سرشان بودید را تعریف کنید؟
شب آخر عمرشان بود. گفت مرا ببر بیرون، بردم بیرون. تقریباً خودش راه می رفت. یک نگاهی به آسمان کرد و گفت مرا برگردان سر جایم، ایشان را برگرداندم. وقتی هم می خواست برگردد، دلش می خواست جایش مرتب باشد. می گفت: این کاسه را بردار. این را مرتب کن...
 بعد یک وصیت هایی هم به من کرد. از جمله همین مطلب که طلبگی همین است. می خواهی باش، نمی خواهی ول کن برو دنبال کارت. گفت: صبح زود بیا. من صبح که رفتم، دیدم که سر و صدا از منزل بلند است. فهمیدم آقا مرحوم شده است.

119. اگر در مورد نحوه تشیع جنازه ایشان و عنایت حضرت سیدالشهداء علیه السلام مطالبی به خاطر دارید بفرمایید؟
من صبح با برادرم سید کاظم که اخیراً فوت شده آمدیم گفتیم حالا از کجا شروع کنیم به کی بگوییم ... همان طور که مانده بودیم دیدیم دو سه نفری دارند از خیابان می آیند وقتی رسیدند دیدیم یک آقای سیدی با ریش محرابی قشنگ که من او را نمی شناختم و یک نفر دیگر که گفت راننده است و یک نفر که راهنمایشان بود، می گفت من صبح رفتم حرم مطهر حضرت ابا عبدالله علیه السلام زیارتی کنم. بعد به خانقین بروم. چرتی مرا گرفت که کسی به من گفت برو نجف، قاضی فوت کرده است. یا حضرت سیدالشهداء علیه السلام این را فرمود یا کس دیگری.می گفت من بلند شدم به جای خانقین آمدم نجف، در صحن نجف پرسیدم منزل قاضی را می شناسید؟ گفتند بله، منزلش خیلی دور است و مریض هم هست. گفتم مرا آن جا ببرید. این حاج آقا یحیی آمد و همه کارها را متصدی شد. تا روز هفتم هم بود. اطعام شب هفتم را هم داد بعد رفت.

120. آقای قاضی را چه کسانی غسل دادند؟ و چه کسانی نمازشان را خواندند؟
در آن جا مرسوم بود وقتی کسی از دنیا می رفت، از بزرگترها برای غسل دادنش اجازه می گرفتند مخصوصاً اگر عالم باشد. آمدند پیش من، من که نمی توانستم اجازه بدهم چون برادر بزرگتر داشتم، رفتند پیش آن ها، و آن ها هم اشاره کردند به حاج آقا یحیی، ایشان سرشان را پایین انداخته بودند و جواب ندادند چند لحظه ای غسال صبر کرد. اتفاقاً سید محمد تقی طالقانی آمد، آقا سرش را بلند کرد و گفت آقا دیر کردی برو، برو. سید محمد تقی رفت..

 از بین حاضرین شیخ عباس قوچانی را انتخاب کردند، که کمکش کنند، رفتند و غسل دادند. وقتی هم که می خواهند جنازه را از مغتسل بیرون ببرند اجازه می گیرند، گفتند آقا اجازه می دهید؟ آقا یحیی سرش را انداخته بود پایین و هیچ حرفی نمی زد. ما هم جرأت نمی کردیم حرف بزنیم و معلوم شد آقا یحیی منتظر کسی بود که از نجف بیاید و ایشان یک بقچه از پارچه های قیمتی آورده بودند که بیندازیم روی جنازه... من رفتم صحن و یادم نمی آید که چه کسی نماز خواند ولی گفتند سید جمال گلپایگانی آمد نماز خواند.

 من آن جا نبودم، بعد از نماز جنازه را یک دور، دور حرم حضرت می چرخانند، در این فاصله دیدیم حاج آقا یحیی دارد می رود، من هم پشت سرش راه افتادم. ما را آورد سر همان جایی که الان آقای قاضی دفن هستند. من هم پرسیدم آقا این جا را از کجا بلد بودی، گفت تا این جا را من دیدم، یعنی من همه داستان را از اول تا این جا دیدم. و قبلاً دیدم که کجا باید دفن شوند.

121. آیت الله کشمیری می فرمودند که مجالس فاتحه بخاطر جو نجف نسبت به عرفا زیاد گرفته نشد، و من از آن جایی که اکثر نجف بخاطر اجدادم مرا می شناختند، گفتم دکان ها را ببندید، بعد عده ای از اهل دانش به من گفتند: برای یک صوفی دستور تعطیل بازار را می دهی؟ آیا تشیع جنازه ایشان شلوغ بود؟
درباره مورد اول چیزی نشنیدم ولی این که شلوغ بود یا نه؟ بله، خیلی شلوغ بود، تمام اهل علم بودند. یک بازاری هست جلوی صحن، من یادم هست دو طرف بازار بسته بود یادم می آید حاج آقا یحیی سجادی هم که خودش امام جمعه مسجد عزیزالله بود حضور داشت. بعضی از بزرگان و مراجع آن عصر برایشان مجلس ترحیم گرفتند، از جمله آیت الله حاج سید حسین قمی.

122. دیدگاه های « ولایتی» مرحوم آقای قاضی چه بود؟
ایشان به ولایت و برائت قائل بودند. شعرهای زیادی هم در این زمینه ها دارند. و ما را هم به شعرهای بخصوصی توصیه می کردند که ما هم همان ها را حفظ می کردیم. نظرشان درباره اهل بیت خیلی صریح بود، تصریح، هم به ولایت، هم به برائت.
من آن موقع به ایشان گفتم برای تکمیل تحصیلات می خواهم به مصر بروم، ایشان فرمود: چرا به مصر می روی؟ مصری ها معمولاً ولایت دارند ولی برائت ندارند. جایی برو که هم ولایت و هم برائت توأم و تکمیل باشد.

123. خاصتاً نسبت به حضرت ولی عصر(عج) دیدگاه خاصی داشتند؟
نسبت به حضرت ولی عصر(عج) رأی بخصوصی دارند که در وصیت نامه شان هم هست که می فرمودند امام دوازدهم زنده هستند و «عیشة طبیعیه» یعنی همان طور که ما زندگی می کنیم ایشان زندگی می کنند.
 من به ایشان گفتم: یعنی همان طور که من سر درد می گیرم و می روم قرص می خورم، ایشان هم همین طور. می فرمودند: از من توضیح نخواه. توجه فرمودید؟!

124. آیا در مورد زمان ظهور صحبتی داشتند؟
خیر نداشتند. فقط از ایشان شنیده بودم که از سوره کهیعص، می توان تاریخ ظهور حضرت حجت را در آورد، چطور؟ من نمی دانم.

125. قبلاً در ماجرای بهار علیشاه فرمودید که مرحوم آقای قاضی بر خلاف صوفیه و دراویش که این حرف ها را می زنند « تن رها کن تا نخواهی پیراهن »، ایشان ظاهراً خیلی به خودشان می رسیدند، بالطبع این یکی از تفاوت های مشی ایشان با دراویش و صوفیه بوده آیا ممکن است توضیح دهید؟
بهار علیشاه رئیس فرقه گنابادی های نجف و کوفه بود. ایشان فقط یک دستار می پوشید. ولی لباسهای داخلی اش خیلی کثیف بود، آقای قاضی به او می گفت: آخه این چه وضعیه؟ خودت را تمیز کن، فقط این دستار را پوشیده ای ... که چی؟!
آقای قاضی می فرمود: آدم باید به بدنش خوب برسد، آدم باید تمیز باشد، مرتب باشد، عطر بزند، لباس هایش خوب باشد، نه این که تن را رها کن تا نخواهی پیراهن، که چی بشه آخر؟!

126. مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی با فرقه های صوفیه که در نجف بودند رفتار خاصی داشتند؟ هیچ سخت گیری و طردی نداشتند؟
نه.

127. مرحوم قاضی که نسبت به لباس صوفیه اشکال می گرفتند، نسبت به هیأت ظاهری آنها ( شارب آن ها) هیچ حرفی نمی زدند؟ اعتراضی نمی کردند؟
اعتراض می کردند، ولی کی گوش می داد؟!

128. به کدام یک از عرفای شیعه علاقه خاص تری داشتند؟ مانند شیخ بهائی، سیدبن طاووس، بحرالعلوم...
ایشان به سید بن طاووس خیلی علاقمند بودند و کتاب اقبال ایشان دائماً همراهشان بود. به کتاب سیر وسلوک منسوب به بحرالعلوم به شدت عنایت داشتند و تأیید می کردند. البته قسمت های آخر کتاب را اعتنا نمی کردند و می گفتند اجازه ندارید قسمت های آخر آن را که مربوط به دستورالعمل های آن است انجام دهید. یعنی ورد سختی به کسی نمی دادند.
 به شیخ بهائی خیلی علاقه داشتند و در مورد ایشان هم یک داستان شیرینی نقل می کردند. می گفتند: نجف قبلاً به این شکل نبوده، در ایام مقدس اردبیلی، شاه عباس کبیر، شیخ بهائی را فرستاد که این نقشه امروزی که الان هست را برای حرم امیرالمومنین پیاده کند. و لازمه آن این بود که مساجدی که به ضریح رسیده بود را باید خراب می کردند. شیخ بهائی هر چه در نجف گشت کسی را پیدا نکرد که اجازه این کار را به او بدهد و گفتند باید نزد مقدس اردبیلی بروی، اگر قانع شد ما در این کار با تو همکاری می کنیم.
 شیخ بهائی نزد مقدس اردبیلی رفت. ایشان نقشه را نگاه می کند و می گوید تو می توانی این کار را بکنی؟ شیخ بهائی می گوید: بله می توانم. مقدس اردبیلی می گوید تا صبح منتظر جواب باش. صبح شیخ بهائی می رود دم منزل ایشان که می بیند مقدس اردبیلی با لباس کارگرهای نجف از منزل خارج می شود. کمربند بسته، و کلنگی در دست و هر کسی این صحنه را می بیند پشت سرشان راه می افتد.
آقای قاضی می فرمود: من اگر آن روز بودم جلوی مقدس اردبیلی راه می افتادم. من اعتراض کردم که چرا جلوی ایشان راه می رفتی؟ فرمود: برای این که آشغال ها و سنگ و کلوخ ها را از جلوی پایش جمع کنم.

129. تخصیص اوقات ایشان به عبادت و مطالعه چگونه بود؟
عبادت شان بیشتر به شب اختصاص داشت، در روز کار غالبشان مطالعه بود اواخر بیشتر از همه مثنوی و فتوحات مکیه مطالعه می کردند. در مورد مثنوی، چون ایشان یک مقدار چشم شان اذیت بود، شیخ عباس قوچانی برایشان می خواند و آقای قاضی گاهی مطالبی را می فرمودند و شیخ عباس در حاشیه آن ها را می نوشت.

130. معروف است که آقای قاضی می فرمودند« به توحید نمی شود رسید مگر از راه ولایت » و فتوحات را هم کسی که به جایی رسیده می تواند بنویسد. آقای قاضی در این باره چه فرمایشی داشتند؟
بله ایشان می فرمودند به توحید نمی رسی مگر از راه ولایت. درباره صاحب فتوحات هم همین حرف را داشتند می فرمودند: اگر به جایی رسیده از راه ولایت رسیده و علامه سید محمد حسین تهرانی در روح مجرد بر تشیع محیی الدین خیلی تأکید دارد.

131. درباره مقاتل امام حسین، محتوی کدام را تأیید می کردند؟
الصمصام البطال و القمقام الزخار. یعنی شمشیر برنده و دریای طوفانی. از معتمد میرزا است، معروف به اعتمادالسلطنه، از عموهای ناصرالدین شاه است و حتی نقشه جریان کربلا را کشیده.

132. روضه های هفتگی منزل شان چگونه بود؟
همه جور آدم به روضه های هفتگی شان می آمدند، خودشان هم بلند می شدند کفش ها را پاک می کردند. برخی ها هم نمی آمدند می گفتند این آقا نباید این کارها را بکند، نباید جلوی یک کوچکی بلند شود و کفش او را پاک کند و این کار برای یک شخص محترم اهل علم خوب نیست که بلند شود برای یک جاهلی این کارها را بکند. آقای قاضی می گفتند: من هر چه هستم، هستم ولی اباعبدالله علیه السلام بدانند که من این کار را برای خودشان کرده ام.

133. آیا درباره علوم و صنایع جدیدی که در حال شکل گرفتن بودند، نظر خاصی داشتند؟
ایشان شاگردی داشتند به نام عبدالزهرا، که جزء مریدهای ایشان بود و داستان های خیلی عجیبی از او نقل می کردند، به آقای قاضی می گفت: من چه کار و شغلی داشته باشم. آقای قاضی می فرمود برو همین کارها را یاد بگیر و انجام بده. آن وقت ها لوله کشی آب و سیم کشی های برق تازه دایر شده بود. ایشان می گفت من هر وقت هر چی می خواهم برایم فراهم می شود، مثلاً دلم یک ماهی می خواهد، یک ماهی از آب می افتد بیرون. آقای قاضی می گفت: این حرف ها و این کارها چیه؟ برو از همین کارهای روز یاد بگیر. و آخر هم رفت کار برق یاد گرفت. و اتفاقاً با همین شغلش هم مرحوم شد یک جایی برق او را گرفت و فوت کرد.

134. آیا ممکن است به بعضی از توصیه های کلی ایشان اشاره بفرمایید؟
آقای قاضی ورد سخت به کسی نمی دادند و اگر برنامه ای به کسی می دادند اصرار بر انجام آن نمی کردند و به صورت کلی توصیه های ایشان واجبات و مستحبات و خواندن نماز اول وقت بود.
اما چند سفارش ایشان عبارت است از:
یکی روخوانی قرآن، می فرمودند: قرآن را خوب و صحیح بخوانید. توصیه دیگر ایشان راجع به دوره تاریخ اسلام بود، می فرمودند: یک دوره تاریخ اسلام از ولادت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم تا 255 هجری یا 260 هجری ( ولادت حضرت حجت علیه السلام ) بخوانید و بعد از عمل به این ها می فرمودند: برو نماز شب بخوان.

135. در مورد مطالعه تاریخ اسلام بیشتر به چه کتاب هایی توصیه می کردند؟
می فرمودند کتاب های تاریخ اسلام ناقص است، البته کتاب ناسخ التواریخ با اینکه ناقص و پراکنده است و کسی دوباره آن را ننوشته ولی تاریخ خوبی است.

136. در مورد ادعیه سفارشات خاصی داشتند؟
ایشان خصوصاً سفارش می کردند که دعای کمیل را شب های جمعه بخوانید و خواندن زیارت جامعه را در روزهای جمعه تأکید داشتند.

137. آیا به شاگردانشان زیارت قبر بزرگان را توصیه می کردند؟
به همه توصیه می کردند که اگر قبری از امام زادگان یا علما و بزرگان در اطرافتان یا شهرتان هست، حتماً بروید.

۱۳۸. لطفا از آشنایی‌تان با جناب شیخ رجبعلی خیاط بیشتر بفرمایید. در چه سالی و كجا با ایشان آشنا شدید؟

زمانی كه پدرم زنده بود، یك بار جناب شیخ برای زیارت به نجف آمده بود در یك بعد از ظهر خیلی گرم كه از شدت گرما همه جا تعطیل بود، دیدیم در می‌زنند، در را كه باز كردیم دیدیم شخصی آمده و می‌گوید با آقای قاضی كار دارم. من به ایشان گفتم: آقا در سرداب خوابیده‌اند، گفت: حتماً صدایش بزنید و بگویید شیخ رجبعلی خیاط آمده و می‌خواهد شما را ببیند! بهر حال آقای قاضی با همان لباس راحتی آمدند دم در و كمی با جناب شیخ صحبت شوخی و جدی كردند. جناب شیخ می‌گفت: من الان در حرم حضرت علی(علیه السلام) بودم. آن حضرت به من فرمودند كه خدمت شما برسم

۱۳۹.موضوع چه بود، چرا حضرت علی(علیه السلام) جناب شیخ را پیش آقای قاضی فرستاده بودند؟

ما در آن ملاقات چیزی نفهمیدیم اما درباره اصل این ماجرا آقای علامه تهرانی فرموده‌اند: قضیه از این قرار بود كه به شیخ رجبعلی خیاط موهبتی داده شده بود كه وقتی به گیاهان نگاه می‌كرد، خاصیت آنها را می‌دانست. ناگهان این حالت و موهبت از او گرفته شده ‌بود و جناب شیخ فرموده ‌بود به همین جهت از تهران به نجف
رفتم و به حضرت علی(علیه السلام) توسل جستم كه این موهبت را مجدداً به من برگرداند حضرت امیر(علیه السلام) فرمودند: خدمت آقای قاضی برو، البته با همان صحبتی كه با آقای قاضی كردند، مشكلشان حل شد. یك بار دیگر هم در تهران جناب شیخ را دیدم كه آن هم داستان جالبی دارد

۱۴۰.اگر ممكن است داستان آن دیدارتان را هم بفرمایید

در زمان حیات پدرم، یك بار به تهران آمده بودم، به دیدار آقای شیخ علی‌اكبر برهان رفتم. ما همدیگر را از نجف می‌شناختیم. او روحانی فعالی بود كه مسجد لرزاده را در تهران تأسیس كرد و فعالیت‌های فرهنگی زیادی در اطراف میدان خراسان وآن منطقه داشت و یكی از اولین كسانی بود كه صندوق قرض‌الحسنه در مسجد لرزاده درست كرد. این آقای برهان یك فرزند طلبه هم در قم داشت كه من او را ندیده‌ام. به هر حال آقای برهان با پدرم در نجف مراوده داشت وقتی در تهران با هم ملاقات كردیم به من گفت: بد نیست كه یك روزی به خانه جناب شیخ رجبعلی خیاط برویم. من قبول كردم و یك روز به دیدن جناب شیخ در خیابان مولوی رفتیم. در ورودی خانه دهلیزی بود كه میزكار جناب شیخ آنجا گذاشته شده بود و شیخ خیاطی می‌كرد

۱۴۱.آن زمان هم محل كار جناب شیخ در همان منزل مسكونی‌اش بود؟

بله، در همان دهلیز، میز و چرخ خیاطی و اتو گذاشته بود. بهر حال، من سلام كردم، اما جناب شیخ برنگشت كه ما را نگاه كند و همین طور كه پارچه را می‌برید گفت: علیك السلام. به طوری كه به من برخورد با خودم گفتم من پسر قاضی هستم! چرا جناب شیخ این طور سرد با ما برخورد كرد؟ بهر حال موقع خداحافظی و خارج شدن ما از در گفت: یك روز برای ناهار به خانه ما بیایید. آقای برهان هم بلافاصله گفت: همین دوشنبه می‌آییم. به هر حال، روز دوشنبه من نزدیك ظهر به منزل جناب شیخ رفتم و در زدم. آقای برهان چون امام جماعت مسجد بود و باید به مراسم نماز برسد، همراه من نبود. جناب شیخ در را باز كرد و گفت: حالا وقت نماز است خوب است برویم شاه ‌عبدالعظیم نماز بخوانیم و بعد بیاییم ناهار بخوریم! اتفاقا آن روز من خیلی گرسنه بودم و با خود فكر كردم از اینجا كه چهارراه مولوی است تا شاه عبدالعظیم، اگر با الاغ برویم دو ساعت راه است، دو ساعت هم باید برگردیدم می‌شود چهار ساعت! با ماشین هم كه بخواهیم برویم باید از قبل بلیط می‌گرفتیم. به هرحال، به ناچار پذیرفتم. ازخانه جناب شیخ كه حركت كردیم او یك بحثی را پیش كشید و یك عبارت عربی یا حدیثی را خواند و من گفتم: نه، مطلب این طور نیست و تازه این عبارتی كه شما می‌گویید غلط است و بحث ادامه پیدا كرد، او عصبانی شد و من هم عصبانی، بعد از چند دقیقه دیدم جلوی بازارچه نزدیك حرم حضرت عبدالعظیم هستیم!! به صحن كه رسیدیم، جناب شیخ گفت: وضو داری؟ گفتم: نه، گفت: وضو بگیر، رفتم كه وضو بگیرم، سر حوض كه ایستادم، یك دفعه متوجه شدم و با خود گفتم: خدایا این را كه می‌بینم خواب است یا بیداری؟ داستان چیست؟ آخر ما تا چند دقیقه پیش در خیابان مولوی تهران بودیم! تا این فكر به سرم زد دست جناب شیخ را روی شانه‌ام حس كردم، گفت: دیر می‌شود برویم كه به نماز برسیم. به هر حال فرصت فكر كردن از من سلب شد. بعد از نماز و موقع برگشتن هم كه آمدم فكر كنم یا بپرسم كه چه شد، دوباره جناب شیخ یك بحث دیگری را پیش كشید و مرا هم به بحث كشاند و ناگهان دیدم كه در تهران و خیابان مولوی هستیم! هنوز هم در شگفتم كه این موضوع چگونه اتفاق افتاد!؟

محمد حسن قاضی(2)

مصاحبه با استاد سید محمد حسن قاضی(ره) - بخش دوم

48. اخلاق خانوادگی ایشان چطور بود؟
خوب، مهربان، لطیف، بچه ها را صدا نمی کرد مگر به احترام. مثلاً آقای سید محمد حسن! خیلی با تجلیل و با احترام و با مهربانی.

49. روابطشان با همسرانشان از حیث اخلاقی چطور بود؟ یعنی تعدد زوجات مشکل بوجود نمی آورد؟
نخیر، خیلی خوب بود.

50. آیا همسرانشان با هم ارتباط داشتند یا در شهرهای مختلف بودند؟
از شهرهای مختلف بودند ولی در نجف زندگی می کردند، مگر یکی شان که ساکن کوفه بود. مادر آقای قاضی نیا (سید محمد علی)، قزوینی بود، مادر من لاهیجانی بود. ولی همه با هم ارتباط داشتند و خیلی خوب بودند.

51. درباره انجام فرائض برای فرزندانشان شیوه خاصی را دنبال می کردند؟
ایشان در هر حال وقتی می خواستند نماز بخوانند، چه مستحب، چه واجب با لباس کامل می ایستادند یعنی جوراب می‌پوشیدند. عمامه و یک کمی عطر هم می زدند و به بچه ها هم همین توصیه را می کردند.

52. منظور ما این است که بچه ها را وقتی به سن تکلیف می رسیدند آیا اجبار و اکراه می کردند؟
نه، هیچ اجبار و اکراهی نداشتند. مثلاً مادرهای ما خیلی مقید بودند که ما را برای اذان صبح بیدار کنند ولی ایشان از باب مهربانی و شفقت می گفتند که به بچه ها سخت نگیرید، حالا خیلی وقت دارند.
 یا مثلاً بلند می شدیم برای نماز شب، پدرمان چوب برمی داشت سرمان که بروید بگیرید بخوابید، این کارها به شما نیامده. یعنی خیلی باز با قضایا برخورد می کردند و محدود و متعصب نبودند.


53. آیا خاطره ای دارید که برایمان تعریف کنید؟
بله، این جا برای شما یک داستانی را نقل می کنم. آن وقت ها در نجف این وسایلی که امروز برای تصفیه آب و گرما و سرما هست، نبود. ما یک حبی داشتیم بیرون منزل، حب که می دانید چیست؟
یک ظرف بزرگ سفالی است که باید اول شب توی آن آب بریزند که تا صبح گرد و غبار و خاکش ته نشین بشود. آقای قاضی مقید بود که هر وقت می خواست بخوابد، وسایل نماز شبش را مهیا می کرد، آب سماور و کبریت و ... یک شب من بیدار شدم و رفتم بیرون، هوا سرد بود، و خلاصه از حب آب آوردم و ریختم توی سماور و سماور هم باید با چوب و زغال و ... گرم می شد.
 دیدم آقا عصبانی است، گفتم: آقا چرا عصبانی هستی؟ من که آب آوردم، حالا هم باید صبر کنی تا سماور جوش بیاید دیگر! گفت: بعدها خواهی فهمید، روزی که آب و آتش داخل خانه ها می چرخد می فهمی که من چرا عصبانی هستم!؟

زمانی که آب و آتش در خانه ها می چرخد و دیگه محتاج نباشی که برای آب بروی بیرون، تو این هوای سرد. و منظورشان این بود که زمانی می رسد که آب گرم در خانه ها به راحتی در دسترس و قابل استفاده است و مثل الان نباید سختی و مشقت کشید.

54. شب بیداریشان چگونه بود؟
همین که سرش رو می گذاشت زمین خوابش می برد و هر وقت می خواست بیدار می شد، من یک بار از ایشان پرسیدم که آیه آخر سوره کهف را می خوانید که راحت بیدار می شوید.
 گفت: نه، بیدار می شوم چون باید بیدار بشوم، یعنی اگر انسان در نهانش، در دلش یک افروختگی و سوختگی نباشد بیدار نمی شود و مجبور است با آیه و ... بیدار شود.

55. رویه شان در مورد تحصیل بچه ها چگونه بود؟ آیا اجبار می کردند که باید طلبه شوید؟
نخیر، بچه ها با اختیار خودشان بودند، کما این که بعضی ها هم طلبه نشدند. و به من هم گفتند: اگر می خواهی طلبه شوی، طلبگی همین است و اگر نمی خواهی دنبال کار دیگری باش.

56. در مورد دخترانشان چطور، آیا به آنها اجازه تحصیل می دادند؟
در آن موقع امکانات تحصیل در نجف برای آن ها فراهم نبود. ولی همه خواهرهای بنده خواندن و نوشتن بلد هستند، قرآن می خوانند، زادالمعاد می خوانند، نامه می نویسند و ...

57. آیا از دوران بچگی و رفتار ایشان خاطره ای دارید؟
نسبت به فرزندان شان یک علاقه بخصوصی داشتند، ما یک مادری داشتیم، خدا بیامرزدش، اخیراً فوت کرده، کفش هایمان را که می کندیم و می رفتیم توی کوچه بازی می کردیم، مادر می گفت نروید، پابرهنه می دوید توی خیابان، بازی می کنید و می آیید تو رختخواب می خوابید و رختخواب کثیف می شود.
مرحوم قاضی می گفت: نه، بروید چه اشکالی دارد و این همیشه یک گفتگویی در خانه ما بود، که قاضی می گفت بگذار بروند بازی کنند و مادر می گفت: که این طوری رختخواب ها کثیف می شود.
 یکی از روزها که وقت مغرب بود، مادر نشسته بود رو به قبله و مهیای نماز مغرب و عشاء بود، من هم وارد خانه شدم، از مکتب می آمدم، کفش ها را کندم که بروم کوچه بازی کنم. مادر گفت: محمد رفتی! عقرب بیاد پایت را بزند! ما گوش ندادیم و رفتیم و همین که پایم را گذاشتم تو کوچه، یک عقرب پایم را زد.بعد من آمدم خانه گریه کردم. یکدفعه آقای قاضی آمد و گفت: محمد چی شده؟ خواهری دارم که دو سال از من بزرگتراست و الان در مشهد ساکن است، او آمد و گفت: مادر گفت نرو تو کوچه، گوش نداد، رفت و عقرب پایش را نیش زد! آقای قاضی به مادر گفت: تو بچه را نفرین کردی. حالا که این است من هم این کار را می کنم، انگشت دوم پایم را فشار داد و خوب شد.

58. قبلاً درباره قرآن خواندن مادرتان داستانی را شنیده بودیم، آیا ممکن است تعریف بفرمایید؟
بله، ایشان به آقای قاضی می گفت که آخر من سال های سال در منزل تو هستم، تو یک قرآن خواندن به من یاد ندادی! آخر تو چه آقایی هستی؟ (این قرآن یاد دادن برای کسی که اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشته باشد خیلی مشکل است) آقا فرمودند: تو قرآن را باز کن، مقابل هر سطر یک صلوات بفرست و بعد بخوان.
و بعد ایشان به این صورت صلوات می فرستادند و قرآن می خواندند. ما که بزرگ شدیم و خواندن و نوشتن یاد گرفتیم، من می آمدم به مادرم می گفتم: این آیه ای که من می خوانم کجای قرآن است؟ و ایشان پیدا می کرد و نشان می داد. یعنی خواندن و نوشتن بلد نبود ولیکن اشاره می کرد که فلان صفحه است و سطر آن را هم تعیین می کرد.

59. آیا خانواده ایشان از عوالمشان خبر داشتند؟
خیر، متوجه عوالمشان نمی شدند. روحیه شان را درک نمی کردند یعنی همسرانشان اصلاً در این گونه مسائل نبودند.

60. یکی از برادرهای حضرت عالی، سید محمد باقر، ظاهراً در جوانی فوت می کنند، آیا ممکن است واقعه اش را بفرمایید؟
بله، نابغه خانواده قاضی همین آسید محمد باقر بود، ایشان حافظه خیلی قوی داشت که هر چی برایش می خواندی حفظ می شد و شاگرد شیخ عباس قوچانی بود، و در سن 14-13 سالگی ایشان را برق گرفت.

61. برخورد مرحوم قاضی با این قضیه چطور بود؟ شما یادتان می آید؟
مادر سید محمد باقر خیلی جزع و فزع می کرد، خیلی ناراحت بود که بچه ام جوان بود. باهوش بود و بد جوری مرد. آقای قاضی به ایشان گفت:
 تو چرا این قدر برای بچه گریه می کنی؟ فرزندت الآن این جا پیش من است! پیش من نشسته و مادر بعد از شنیدن این حرف خیلی آرام شد.
من یک روز این مادر را دیدم، از او پرسیدم که تو نسبت به محمد باقر خیلی جزع و فزع می کردی حالا چطور شد که آرام شدی؟
 تا این حرف را داشتم می زدم آقای قاضی وارد شد گفت: ای فضول! من رو دعوا کرد و نگذاشت که بفهمم.

62. با توجه به تعداد زیاد فرزندانشان آیا ایشان با آن ها ارتباط و صله رحم داشتند؟
بله و نسبت به همه خوب و مهربان بودند، البته هنگامی که ایشان مرحوم شدند فقط 2 تا از پسرهایشان ازدواج کرده بودند و دخترها هم که ازدواج می کردند، می رفتند سر خانه و زندگی خودشان.

63. آیا آقای قاضی عصبانی هم می شدند؟
آقای قاضی خودشان می گفتند من عصبانی می شوم، یک چیزهایی می گویم، بعد می آیم می نشینم، می گویم، خدایا! من این حرف را نگفتم ها! این ها تصنعی بود، مثلاً به ترکی یا فارسی نفرین می کردند، بعد می گفتند، می روم تنهایی می نشینم می گویم خدایا! من این حرف ها را هوایی زدم ها!

64. وضعیت ظاهری آقای قاضی چگونه بود؟
قدشان متوسط، چهار شانه و بطین بودند. ریش شان قرمز بود که به سید ریش قرمز معروف بوده اند. بسیار تر و تمیز و مرتب، دست ها حنا زده، ناخن ها همیشه قرمز و ریش شان حنا زده بود و عطر و بوی خوش استعمال می کردند.

65. آیا آقای قاضی در حوزه نجف تدریس دروس حوزوی هم داشتند؟
بله، علامه طباطبائی می فرمایند که من در فقه و حدیث و اصول شاگرد آقای قاضی ام.

66. علامه تهرانی هم در یکی از کتاب هایشان می فرمایند که ایشان دوره هایی از فقه را تدریس کردند.
بله، همین طور است.

67. مرحوم قاضی در روز ظاهراً دو کلاس داشتند، یک کلاس خصوصی و یک کلاس عمومی آیا این طور بوده؟
یک مجالسی داشتند که همه در آن جمع می شدند، ولی خب جمعه ها خصوصیت و حال دیگری داشت، دعای سمات می خواندند.

68. جلساتی که برای شاگردان خصوصی داشتند چه بوده؟
من نبودم و نمی توانم درباره آن جوابی بدهم.

69. در جلساتشان عرفان درس می دادند یا اخلاق؟
اخلاق، تربیت نفس.

70. آیا از آقای قاضی کتابی به جا مانده؟
بعد از وفات ایشان آشیخ عباس قوچانی آمدند و گفتند که این کتاب ها را به من بدهید. تعلیقات بر فتوحات بود، تعلیقات بر مثنوی بود. اما آشیخ عباس در یک شرایط خاصی مرحوم شدند، آن وقت همه خانواده شان در ایران بودند و خودشان تنها در مدرسه حجره ای داشتند و ما نمی دانیم آن کتاب ها چطور شد.

71. در مورد تفسیر قرآن ایشان چطور؟ آیا آن ها هم پیش آشیخ عباس قوچانی بود؟
خیر، تفسیر قرآنشان در کتابخانه بحرالعلوم نجف است.

72. درباره اشعارشان، شعرهایی که می گفتند جایی ثبت نشده؟
ایشان به شعرهایشان اهمیت نمی دادند، چون خودشان دور می انداختند ما هم اهمیت نمی دادیم و دور می ریختیم. البته تعدادی از آن ها پیش آیت الله فهری است که الان در سوریه می باشند.

73. ظاهراً ایشان مقید بودند که شاگردانشان حتماً به درجه اجتهاد برسند؟
بله، البته شاگردان غیر مجتهد هم داشتند ولی این قضیه برایشان خیلی مهم بود و می فرمودند در راه سلوک و عرفان دچار مشکلاتی می شوید، اگر مجتهد باشید خودتان می توانید راهتان را تعیین کنید و اگر مقلد باشید باید از مجتهد بپرسید و این در بعضی مسائل مشکل آفرین است.

74. طریقه آشنایی و جذب شاگردان ایشان به چه صورتی بوده؟ چون می دانیم در آن زمان چندین حوزه اخلاق و عرفان وجود داشته و شاید از معروفیتی هم برخوردار بودند. و از چه زمانی ایشان شروع کردند به ترتیب شاگرد؟
البته برای هر کدام از شاگردان داستان خاصی دارد و در مورد زمان شروع تربیت شاگردان یک داستانی را برای شما عرض می کنم:
در نجف فردی بود به نام حاج جواد سمکری ( یعنی حلبی ساز)، ایشان یک بار به مشهد مشرف می شود وقتی می رود نمی گذارند برگردد و می گویند گذرنامه ات ایراد دارد، می گوید: من مأیوسانه در صحن نشسته بودم که حالا چطور برگردم پیش اهل و عیالم که در همین حال آقای قاضی را دیدم.

 پرسیدند این جا چه کار می کنی؟ و من به آقای قاضی گفتم که خلاصه داستان این است. ایشان گفتند: برو اداره گذرنامه، پیش فلان کس، می گوید من هم رفتم و کارم درست شد و برگشتم. بعد آمدم این قضیه را برای اطرافیانم تعریف کردم. خیلی ها می گفتند تو دروغ می گویی! و خیلی از علما دیگر پیشم نیامدند که حلبی بیاورند و می گفتند تو دروغ می گویی!

و خیلی از علما دیگر پیشم نیامدند که حلبی بیاورند و می گفتند قاضی در نجف بوده و تو دروغ می گویی. اما یک عده هم از جمله حاج سید محمد علی خلخالی، حاج شیخ محمد تقی آملی، حاج شیخ علی محمد بروجردی نزد ایشان آمده و درخواست کردند که برایشان یک جلسه اخلاقی گذاشته و درس اخلاق برایشان بگویند و این اولین جلسات ایشان بود.


75. اولین شاگرد مرحوم قاضی که بود؟
نمی دانم.

76. جمعاً در طول حیاتشان چند شاگرد تربیت کردند؟
ده، دوازده تا. در جلد دوم صفحات من تاریخ الاعلام این ها را آورده ام.

77. با سابقه ترین کدام بود؟
نمی دانم. ولی یک سید علی نوری بود که آقا به او خیلی علاقه داشت و جمعه ها خدمت آقا می رسید و آقای قاضی از ظهر می گفتند چای درست کنید چون این آقا سید علی نوری می آید.

78. آیا ممکن است در مورد شروع آشنایی بعضی از شاگردان با آقای قاضی توضیح بفرمایید؟
درباره شیخ محمد تقی آملی نقل می کنند که ایشان می فرمود: روزی به حجره آقای قاضی رفتم و منتظر شدم تا ایشان بیایند. وقتی آمدند از علت حضورم در آن جا سؤال کردند و من گفتم که من یک استخاره می خواهم. ایشان فرمودند: طلبه چندین سال در حال تحصیل در نجف باشد و نتواند برای خود یک استخاره بکند. آقای آملی با حالت خجالت عرض می کنند که می خواهم یک اجازه مخصوص از حضرت ولی عصر(عج) داشته باشم.
 آقا گفت: اجازه خاص نمی خواهد همان اجازه عام که به همه داده اند برای شما هم کافی است. اما من از این حرف منظور دیگری داشتم و آن دیدن حضرت ولی عصر(عج) بود. آقای قاضی اذکار و برنامه هایی را تعلیم دادند و من به مسجد سهله رفتم و شب ها برای انجام آن برنامه بیدار می شدم، تا این که یک شب وقتی شروع به انجام اذکار کردم احساس کردم کسی دستش را روی شانه ام گذاشته و می گوید: برای تشرف آماده باش! من با شنیدن این جمله ترس و لرز تمام وجودم را گرفت و شروع کردم به التماس و تضرع که مرا از این کار معاف کن.
 من نمی خواهم. ایشان هم قبول کردند و رفتند. فردا که به نجف آمدم، فوراً خدمت آقای قاضی رسیدم و ایشان پیش از آن که چیزی بپرسند فرمودند: وقتی هنوز مهیا نیستی، چرا آن قدر اصرار می کنی؟!

79. آیا یک چنین جریاناتی برای دیگر شاگردان شان اتفاق افتاده؟

در مورد آسید حسن مسقطی هم بوده.
یک جریان دیگر را هم خودم به یاد دارم، یک بار پشت سر آقای قاضی حرکت می کردم، آن وقت خیلی جوان بودم، یک آشیخی آمد پیش آقای قاضی و گفت: از کجا معلوم حرف های تو درست است، من می خواهم از خود حضرت ولی عصر (عج) بشنوم. فرمودند: خب برویم. ناگهان دیدم آثاری از شهر نیست و در بیابانی قدم می زنیم. از دور یک بلندی را دیدم که یک عده ای می آیند و می روند. آن جا که رسیدیم، آن شیخ پشیمان شد و گفت: نه من نمی خواهم. من را برگردان. آقای قاضی گفت: تو خودت اصرار داشتی برویم و ببینیم. شیخ گفت: نه نمی خواهم و برگشتیم. دیدم همان مکان و همان کوچه و همان شهر هستیم.

80. در کتابتان مرقوم فرموده اید که حضرت آقای قاضی اکیداً نهی می کردند از این که شاگردانشان را تلمیذ یا شاگرد خطاب کنند. آیا ممکن است توضیح بفرمایید؟
شاگردان ایشان همه درجه یک از معرفت و اجتهاد بودند مثل سید حسن الهی، علامه طباطبائی، حاج شیخ محمد تقی آملی و ... کدام یک از این ها را شاگرد بگوید؟
آن ها هم که سواد حوزوی نداشتند یا در حد اجتهاد نبودند مانند آقای حداد و ... این ها هم آدم های خیلی برجسته، بزرگ و شناخته شده ای در اجتماع بودند.

81. در مورد آسید حسن مسقطی فرمودید که وقتی خبر رحلتشان به آقای قاضی رسید خیلی اثر بدی گذاشت و مدت ها صحبت نمی کردند و در حال تأمل بودند، آیا ممکن است توضیح بفرمایید؟
بله، مرحوم آقا به آسید حسن مسقطی خیلی علاقه داشتند و لابد همین علاقه باعث ناراحتی ایشان شده بود.

82. آیا می شود گفت ایشان مبرزترین و بالاترین شاگردشان بودند؟
شاید، چون آسید حسن مسقطی واقعاً یک اعجوبه ای بود، یک انسان خیلی جامعی بود، به کلام، فلسفه، نحو، صرف... مسلط بودند.

83. سنشان چقدر بود؟
آن وقت که ما دیدیم در حدود60-55 ساله بودند.

84. ایشان خیلی در مقوله تشرف از خودشان علاقه نشان می دادند؟
بله، ولی نسبت به ایشان نمی شود در این مختصر صحبت کرد، سید حسن یک اعجوبه ای بود، یک قطعه از هوش و ذکاوت و فهم و ... نمی شود درباره ایشان به مختصر اکتفا کرد، صحیح نیست. آقازاده اخوی ایشان یک کتابی در خصوص ایشان نوشت که به نظر من با این کتاب در حق ایشان کوتاهی شد، چون مقامشان خیلی بالاتر از این حرف ها بود.

85. اگر مقدور است درباره آشنائی علامه طباطبائی با آسید علی قاضی توضیح بفرمایید؟
علامه در نجف گاهی به محضر آقای قاضی می رفتند، تا این که یک بار آقای قاضی به ایشان که می رسند می فرمایند دنیا می خواهی نماز شب بخوان! آخرت می خواهی نماز شب بخوان!
و این صحبت آقای قاضی در ایشان تأثیر عمیقی می کند و ملازمت ایشان را اختیار می کنند.علامه مقام خیلی عالی داشتند، مقام جمع الجمع که آدم مجبور باشه هم در آن عالم باشد هم در این عالم...

86. آیا درباره آشنایی سید هاشم حداد با مرحوم قاضی مطلبی در خاطر دارید؟
آن زمان، در کربلا، رفتن به قهوه خانه خیلی عجیب بود و در منظر بعضی ها کار جالبی نبود.

آسید هاشم نقل می کند که: یک شب قبل از اذان صبح برای خرید نان بیرون آمدم، دیدم یک سید محترمی در قهوه خانه نشسته است، رفتم جلو و گفتم: آقا چرا این جا نشسته اید؟ ایشان ( آقای قاضی) گفتند من منتظر چای هستم. من تا چای نخورم نمی توانم برم حرم.
 گفتم: آقا، اگر شما چای می خواهید بیائید برویم منزل ما، با هم به منزل رفتیم و در آن طلوع، چای درست کردیم و با نان خوردیم. بعد آسید هاشم نقل می کند که من تند شدم که: آقا چرا به خاطر یک چای از سلک علما خارج می شوی و توی قهوه خانه می نشینی؟ آقا جواب دادند: این بدن ما حکم آستر را برای ما دارد، هر چه بیشتر به آن خدمت کنی بیشتر می توانی از آن استفاده کنی. بعد داستان سفرشان از تبریز به کربلا را بیان کردند که در آن سفر یک قافله داری داشتند که هر جا که در راه منزل می کردند اول سراغ الاغ ها و اسب ها می رفت و به آن ها رسیدگی می کرد، مردم می گفتند، این به جای این که به ما برسد اول به الاغ هایش می رسد. ولی همین باعث شد که قافله ما دو سه روز زودتر از قافله های دیگر به نجف برسد.
چون وقتی به حیوانات رسیدگی می کرد موقع حرکت، حیوانات سر حال بودند ولی متصدیان قافله های دیگر مشغول خودشان می شدند و به اسب ها نمی رسیدند، بنابراین، این بدن ما هم آستر ماست هر چه بیش تر به آن برسی، بیش تر می توانی ازش کار بکشی.

87. شما در کتابتان نام دو نفر از شاگردان مرحوم قاضی که ظاهراً شاگردان با سابقه ای هم بودند را ذکر کردید، مرحوم شیخ محمد علی بروجردی و مرحوم آشیخ علی قسام که فرموده اید: « و هو من أقدم تلامیذه » راجع به این دو که ظاهراً دوستی خیلی نزدیکی با سید حسن مسقطی داشته اند اگر ممکن است اشاره بفرمایید؟
در مورد شیخ علی محمد بروجردی، شخصی نقل می کرد که ایشان در سخنوری و محاجه و ... خیلی سر و صدا داشتند. و بعد از این که به قاضی رسید همه اون محاجه ها را گذاشت کنار. بعد آیت الله بروجردی که برای زعامت در قم انتخاب شدند، ایشان در نجف شیخ علی محمد بروجردی را انتخاب می کنده که جایش بماند. شیخ علی محمد بروجردی هم معلم اخلاق بود، هم معلم حوزه، هم دروس حوزوی می دادند. خیلی مقام داشت و من در این مختصر از مقام های ایشان چه بگویم؟
و در مورد این آشیخ علی قسام، ایشان استاد ما هم بود. به ما فقه می گفت و لعمه تدریس می کرد. خود آشیخ علی برای من نقل می کرد که من یک روز سر حوض نشسته بودم وضو بگیرم، یک سیدی که در مدرسه ما بود و حجره داشت آمد لب حوض وضو بگیرد، به من گفت چرا از این آب حوض وضو می گیری؟ مگر آب خوردن در اتاق نداری؟
 آب آن حوض خیلی کثیف بود. حوضی که آبش بماند معمولاً توی آن حشرات ریزی می نشیند. گفت خیلی ناراحت شدم. گفتم: آقا این آب، تمیز است.
گفت: چه تمیزی؟! از آبی که توی حجره ات گذاشته ای که بخوری از آن وضو بگیر! بعد شیخ علی قسام می گوید که من ناراحت شدم که چرا این سید به من ایراد می گیرد. شروع کردم به ایراد گرفتن، و بعد ادعیه وضو را بلند بلند می خواندم، یک جمله ای که خواندم « اللهم بیض وجهی یوم تبیض وجوه » را شنید گفت: تو چرا می گویی وجوه؟ من پیش خودم گفتم من ادبیاتم خیلی خوب است. چطور شد این آقا به من عتاب می کند. دیدم، نه این آقا خیلی مسلط است. بعد گفت آقا چرا اتاق ما نمی آیی؟
 گفتم در اتاق شما همه فارسی یا ترکی حرف می زنند من که نمی فهمم. گفت: تو بیا ما عربی حرف می زنیم، تو عربی ما را تصحیح کن. تو فارسی حرف می زنی. ما فارسی تو را تصحیح می کنیم. او را به حجره آورد و به علامه طباطبائی معرفی کرد. ادبیات علامه طباطبایی از شیخ علی قسام است.

88. ظاهراً از شاگردان مرحوم آقا، کسی به نام سید هاشم رضوی هندی داشتیم که سال 71 مرحوم شده اند و در قم مدفون هستند، آیا ممکن است درباره ایشان هم مختصراً بفرمایید؟
ایشان یک داستانی دارد، خودش تعریف می کرد که من در نجف بودم خیلی در حالت بیچارگی و فلاکت و نداری بودم. روزی یک شاهی خرج من بود و این را شب به شب می رفتم نان می خریدم و با چای می خوردم و درس هایم را برای روز بعد آماده می کردم. می گوید: یکی از روزها که در محضر قاضی نشسته بودم یک فقیری وارد شد، آقای قاضی رو به من کرد و گفت: چیزی داری که به این فقیر بدهیم؟ من هم همان یک فلس را درآوردم و دادم و آقای قاضی آن را به فقیر داد. فقیر هم رفت و من ماندم و رویم هم نمی شد که به کسی بگویم هیچی ندارم چیزی به من بدهید. شب رفتم تو اتاق، دیگر چایی هم درست نکردم و درس هایم را حاضر کردم و رفتم بخوابم ...
 اما از گرسنگی خوابم نمی برد تا این که دیدم در اتاق زده شد ... تق تق! در را باز کردم دیدم آقای قاضی! فرمود: من امشب می خواهم با شما شام بخورم، اجازه می دهید بیام تو؟
 گفتم بفرما. آمد توی اتاق و دیدم از زیر عبایش یک کاسه در آورد و در آن برنج و ماش بود، آنجا این غذا خیلی معمول بود و یک مقدار گوشت و یک مقدار نان. و به من گفت بخور. من خوردم و خوب سیر شدم. و بعد از شام صدا زد: چایی! چایی باید داشته باشی... و بعد یک استکان چایی خورد و رفت.

89. بعضی از شاگردان ایشان در زمان حیات، به دلایلی بینشان با آقای قاضی فاصله افتاد مثلاً مرحوم سید حسن مسقطی به هند رفتند، مرحوم علامه و برادرشان به تبریز برگشتند، آیا از شاگردان ایشان باز هم هستند کسانی که در زمان حیات استاد، جایی رفته باشند و مکاتباتی داشته باشند؟
یکی هم سید احمد کربلائی کشمیری بود که مریض بودند، مثل این که بیماری سل داشتند. و آقا به ایشان فرمودند که برو کشمیر، و ایشان هم رفتند به کشمیر و همان جا مرحوم شدند.

90. مطلبی نقل شده راجع به این که مرحوم قاضی مطالبی را درباره آینده به بعضی از شاگردانشان می گفتند. مثلاً نزدیک زمان رحلت آقای قوچانی را برایشان توصیف کرده بودند. آیا این طور بوده؟
بله، من بعد از این که آمدم به ایران، یکی دو سال قبل از انقلاب سفری داشتم به نجف. ایشان را دیدم، گفتم: آشیخ عباس چطوری؟ گفتند که زن و بچه ات رفته اند ایران. پرسیدم: شما چرا مانده اید؟ شما هم بروید ایران. گفت: من این جا منتظرم. گفتم منتظر چه هستی؟ گفت: قاضی به من وعده داده که در اواخر عمرت تنها می شوی، به مقاماتی می رسی، چیزهایی خواهی فهمید، به چیزهایی می رسی. خوب یادم هست، تو خیابان با هم راه می رفتیم که این جریان را نقل کردند که من منتظرم و بعد 3-2 سال بعد از انقلاب مرحوم شدند.

91. در مورد آقای خویی هم ظاهراً پیش گویی هایی داشتند، آینده زندگی شان را برایشان نمایش داده بودند، بله؟
بله، این هم داستان هایی دارد. آقای خویی می آمدند مجالس عزاداری ما که در منزل بود، یک فقیری هم به مجلس ما می آمد که نمی توانست بلند شود، باید کمکش می کردیم، یک بار تصادفاً جای نشستن این فقیر نزدیک آقای خویی بود. وقتی این فقیر چایی اش را خورد، یک عده هم پول گذاشتند جلویش و خواست بلند شود برود، مرحوم قاضی متوجه شد که نیاز به کمک دارد و چون آقای خویی نزدیک ایشان بود گفت: ابوالقاسم کمک کن فقیر بلند شود. آقای خویی خیلی شیک پوش و مرتب بود و آن زمان هم ایام جوانی ایشان بود و آن فقیر هم خیلی کثیف و ژنده...
و آقای قاضی که متوجه تأمل ایشان شد، همان لحظه آمد و بغل فقیر را گرفت و بلند کرد و تا دم در بدرقه اش کرد. سید ابوالقاسم می گوید: خیلی خجل شدم و دیگر آن مجلس نیامدم.
 تا این که آقای قاضی پیغام می دهند که بیا مجلس ما، مشکلی ایجاد نشده. یادم می آید که آقا آخر مجلس زودتر بلند می شد می رفت کفش های آقای خویی را جفت می کرد و می خواست بفهماند که ما قصد نداشتیم که مقام علمی تو را کوچک بشماریم و آن یک مطلب دیگری بود.

 سید ابوالقاسم می گفت: من هر وقت می رفتم مجلس آقای قاضی، کفش هایم را می گذاشتم زیر بغلم که مبادا کفشم آن جا باشد که آقای قاضی بیاید کفش را تمیز یا جفت کند. بعد از مدتی آقای خویی به ایشان می گوید من می خواهم بقیه زندگی ام را ببینم و آقای قاضی هم برنامه ای به ایشان دادند که در ماه رمضان به جا آورند.
 و ایشان هم به جا می آورد و اواخر ماه رمضان خدمت آقای قاضی می رسد و بعد می گوید همه چیز را دیدم. همین بعثی ها را ... این که دوبار آمدند مرا گرفتند و بردند... بار اول که مرا می بردند اطرافیان گریه می کردند... و بار دوم چند نفر که مانع شدند را کشتند ... و آقای خویی می فرمودند که همه این ها را دیده بودم.


92. آیا ایشان مقامات معنوی هم داشتند؟
قبل از اذان آقای خویی به حرم می رفتند و زیارت امین الله می خواندند. تا این که می گویند یک روز که وارد صحن شدم دیدم صحن مطهر پر شده از حیوانات عجیب غریب، گاو، گوساله ... می گوید من هر چی خواستم از این حالت برطرف شود، دیدم نمی شود. رفتم پیش آقای قاضی. گفتم: من نمی خواهم این طوری ببینم. ایشان گفتند: نمی خواهی ببینی، باشد، خودت خواسته بودی! گفتم حالا نمی خواهم. و آن قضیه برطرف شد.

93. در مورد آیت الله خویی داستان سومی هم ذکر شده که آقای قاضی ذکری را به ایشان می دهند که باید به عدد خاصی تکرار می کردند و وقتی آماده برنامه می شوند هر کاری می کند یادش نمی آید و بعد می گوید سید ابوالقاسم تو را برای این راه نخواسته اند! آیا شما چنین مطلبی را شنیده اید؟
من شنیده ام که آقای قاضی به ایشان گفته اند: تو اهل این راه ( سیر و سلوک) نیستی، برو در همان مسلک خودت ادامه بده. ایشان تدریس می کرد، مقام علمی بالایی داشت، چندین دوره فقه گفته بود، یک دوره فقه 25-20 سال طول می کشد و ایشان چندین دوره درس داده بود. نمی شود ایشان را در همین چند جمله توصیف کرد.

94. این که به ایشان گفتند تو اهل این راه نیستی، شاید برای این بوده که اگر در این طریق سیر و سلوک می افتادند دیگر نمی توانستند به آن مقام مرجعیت برسند، بله؟!
والله چه عرض کنم! اما همین قدر که آدم باید از این مقامات ظاهری فارغ شود و همین مقامات یک لوازم و التزامی دارد که جمع کردنش با کسب مقامات معنوی و عرفانی یک مقدار برای انسان مشکل است.

9۵. با توجه به این که فرمودید خانواده هیچ شناختی در مورد مقامات و عوالم معنوی آقای قاضی نداشتند و از طرفی خیلی در اوج فقر بودند به طوری که خودشان می فرمودند « برزخ من در این دنیا فقر است » آیا خانواده روی ایشان فشار نمی آوردند؟ توقعات مادی نداشتند؟
همسرانشان توقع نداشتند، وقتی پول نیست، نیست. برای همه نیست. وقتی هست، دعوا هست. وقتی نداری، هیچ توقعی هم نیست. و خود به خود اختلافی هم بین بچه ها نبود. اما بچه ها از لحاظ مادی خیلی در فشار بودند. یعنی کلاً ما بچه ها خیلی ناراحت بودیم، از این جهت که هیچی نداشتیم حتی به اندازه ای که بخوریم و سیر بشویم نداشتیم.
 لذا پدرم می گفت: اگر نمی توانید تحمل کنید، بروید کار کنید، ما هم رفتیم مشغول به کار شدیم.

96. ارتزاق و معیشت ایشان از طریق وجوهات شرعی بود؟
نه و گاهی آن قدر در فشار مالی قرار می گرفتند که خودشان می فرمودند: یک بار وقتی سید محمد حسن الهی می رفت تبریز به ایشان گفتم: برو فلان کتاب من را از فلان جا بگیر و بفروش و پولش را برای من بفرست. یعنی دیگر کفگیر خورده بود به ته دیگ.

97. پس این نکته خیلی مهمی است در زندگی ایشان، یعنی در زندگی شان اصلاً از وجوهات شرعی استفاده نمی کردند؟
خیر، اصلاً. حتی در وصیت نامه شان هم نوشته اند که کسی که رد مظالم برایش جائز باشد می تواند از این پول ها مصرف کند.
یعنی دو تا حرف است، یکی این که بگوییم اگر طلبه است می تواند از وجوه استفاده کند و یکی این که بگوییم اگر در حد رد مظالم است می تواند استفاده کند. می دانید چه کسی می تواند رد مظالم را مصرف کند؟ کسی که خیلی فقیر و ندار و بیچاره است.

98. یعنی ایشان در آن اوج فقر و سنگینی عائله، خودشان را برای استفاده از وجوهات ذی سهم نمی دانستند؟
خیر، اصلاً. آن زمان یک آقایی بود. در تهران به نام کوشان پور، معروف بود در تهران، تألیفاتی داشت، موقوفاتی داشت و ... ایشان با شیخ محمد تقی آملی خیلی دوست بود و در تهران تقریباً نماینده آسید ابوالحسن اصفهانی بود. آسید ابوالحسن عادتش بر این بود که وقتی کسی می رفت و پولی از وجوهات بر ایشان می برد، اگر طلبه ای همراهش بود، ابتدا از همان وجوهات مقداری به طلبه می داد.
آشیخ محمد تقی آملی خودش برای من نقل کرد که آقای کوشان پور می خواست برود نجف خدمت آسید ابوالحسن اصفهانی و وجوهات مردم را ببرد خدمتشان. من به ایشان گفتم که قبل از این که بروید خدمت آسید ابوالحسن، برو پیش آقای قاضی و ایشان را هم با خودت ببر تا از این طریق کمکی به آقای قاضی بشود. بعد خود آقای کوشان پور نقل می کرد که من رفتم پیش آقای قاضی دیدم آقا نشسته، یک حصیری، یک کاسه آبی و یک خورده هم نان خشک، نان خشک را می زدند توی آب خیس بخورد و می خوردند.

 من گفتم: آقا من پول زیادی همراهم هست، از این پول ها بردارید، از آن سهمی که من خودم حق استفاده دارم. ایشان فرمودند: نه، اصلاً این پول مال سید ابوالحسن است، بدهید به ایشان، خودشان مسئول توزیع هستند. هر چه اصرار کردم قبول نکردند. آشیخ محمد تقی آملی می گفت: وقتی آقای کوشانپور برگشت و داستان را برای من نقل کرد، من دلم می خواست یک سوراخی پیدا کنم از خجالت خودم را قایم کنم ... از خجالت ... از شرمندگی.


9۹. با این حساب نسبت به هزینه وجوهات در آن زمان دیدگاه خاصی داشتند؟
بله و این یک بحث مفصل دارد.

100. یعنی می شود گفت یکی از دلائل مشکلاتی که بین آسید ابوالحسن اصفهانی و مرحوم آسید علی قاضی بود همین قضیه بود. چگونه خرج کردن وجوهات شرعی؟!
ایشان به آسید ابوالحسن خیلی معتقد بود و در ثانی اینکه خود آسید ابوالحسن خیلی مواظب بود، خیلی متوجه بود، به همه طلبه ها خیلی می رسید. ولی آقای قاضی نظرش این بود که تو به این درجه از دقت و فهم هستی، بقیه چی؟! باید تقسیم وجوهات طبق برنامه باشد، زیر نظر یک هیأتی باشد، یک دفتر دستکی داشته باشد و ...

101. پس آن موقع دفتر و دستکی نبود؟
خیر، این بعدها شد. بعد از شیخ عبدالکریم حائری. ایشان هم رأیش همان رأی سید علی قاضی بود و این کار را کرد.

102. چون به مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی اشاره شد، می پرسیم که خود ایشان مقامات معنوی داشتند؟
نمی دانم، آقای قاضی فقط می فرمود که با ایشان در فقه هم مباحثه بودند و اتفاقاً زمان وفاتشان هم نزدیک به هم بود، آقای قاضی 3-4 ماه بعد از ایشان فوت کردند.
البته در مورد ایشان کراماتی هم نقل می کنند از جمله آن که پسران یکی از دامادهای آسید ابوالحسن خیلی نااهل بودند، آسید ابوالحسن هم وضع مادی خوبی داشتند، منزل شان هم نسبتاً بزرگ بود. یکی از نوه های ایشان به پول او طمع می کند که او این همه دارد چرا به ما نمی دهد، پس به قصد دزدی یک روز در منزل ایشان قایم می شود و نیمه های آن شب با چاقو حمله می کند که پول هایت کجاست؟
خود آن پسر برای ما نقل می کرد که یک دفعه آسید ابوالحسن اشاره کرد که این را بگیرید و همان لحظه دو نفر از عقب آمدند و مرا بستند. ایشان گفت کارش نداشته باشید، ولش کنید. و بعد آمیرزا مهدی که متصدی کارهایشان بود و برایشان چایی میآورد، می آید و آن پسر را در آن حال می بیند و تعجب می کند که او این جا چه کار می کند؟ چرا دست هایش بسته است؟ و ...
البته داستان های دیگری هم از ایشان نقل می کنند.

103. آیا ایشان مخالف عرفان بودند؟
مخالف عرفان؟! نه به آن صورت.

104. و همین منتج به این شد که شهریه شاگردان آقای قاضی را قطع کردند؟
بله، شهریه علامه طباطبائی و بقیه شاگردان را قطع کردند و علاوه بر این کارهای دیگری هم کردند، یک مسجدی در نجف بود به نام مسجد طریحی. که یک اتاق هم داشت. یک عده آمدند خدمت آقا، همین علامه طباطبائی با چند نفر دیگر، که ما وقتی می آییم منزل شما، چون آن جا یک اتاق هست بچه ها باید بیرون بروند و این باعث اذیت است.
 شما بیایید این مسجد نماز بخوانید بعد از آن هم می توانیم در اتاق بنشینیم و جلسات و صحبت هایمان را داشته باشیم. ایشان قبول کردند. و آقای قاضی می رفتند آن جا. بعد از مدتی یک عده ای از همسایه ها جمع شدند که آقای قاضی این جا می آید، یک چراغی برای مسجد بگذاریم و یک مقدار رسیدگی کنیم. آن عده ای هم که می آمدند مسجد پیش آقا 12-10 نفر بیش تر نبودند. بعد یک عده از طلبه های آن زمان خبردار شدند و ریختند آن جا و چراغ هایش را شکستند، سجاده زیر پای آقا را کشیدند، سنگ باران کردند و ... بله همان طلبه های آن زمان...

105. کسی دفاع نکرد؟
یک شیخ حسینی بود، آن فقط درآمد و شروع کرد به حمایت کردن آقا. و بعدها بخاطر همین قضیه آن قدر به ایشان فشار آوردند که مجبور شد بیاید تهران، یعنی بیرونش کردند.

106. جریان اخراج آسید حسن مسقطی اصفهانی چه بود؟
در هند مدرسه ای باز شده بود برای اهل تسنن و خیلی بر ضد شیعه تبلیغ می کردند. آسید ابوالحسن می خواست کسی را بفرستد برای مقابله با آن ها و کی بهتر از اسید حسن مسقطی؟ هم کلام بلد بود، هم فلسفه، هم حدیث...

107. اما گذشته از این قضیه آیا شما صحه می گذاریم بر این که ایشان توسط آسید ابوالحسن از نجف اخراج شد؟
بله اخراجش کردند.

108. این که آسید حسن می فرمود: آقای قاضی، شما من را منع کن، چی بود؟
بله، ایشان هی تسویف می کرد، امروز و فردا می کرد، دلش نمی آمد از نجف برود. به آقای قاضی می گفت: شما منعم کن که نروم، مرا امر کن بگو: نرو. اما آقای قاضی گفتند: برو، هر چه به شما گفتند را عمل کن.
 مرد خدا هر جا که هست با خداست. و رفتنشان به آن جا برکات هم داشت. اولاً مدرسه واعظین که اصلاً مال اهل تسنن بود، مال شیعه ها شد. و بعد هم ایشان با حیدر آباددکنی دوست و رفیق شد و او یک کتابخانه خیلی مجللی داشت و ایشان می رفت آن جا استفاده می کرد، و همان جا هم دفن هستند. در نظام حیدرآباد. « لهم دار السلام عند ربهم.»

109. آیا آقای قاضی با آشیخ رجبعلی خیاط مراوده ای داشتند؟
یک روز که آشیخ رجبعلی خیاط برای زیارت، نه تحصیل علم، به نجف آمده بودند، آمدند در منزل ما را زدند و به یکی از بچه ها گفتند بگویید آقا بیاید. گفت آقا در زیر زمین خوابیده اند کجا بیاید؟ گفتند: نه حتماً بروید صدایش کنید. یکی از بچه ها رفت و گفت: یکی آمده دم در کارتان دارد. ( هوای نجف اینقدر گرم است که کبوتر نمی تواند از این طرف به آن طرف پرواز کند، می افتد.)
آقا آمدند دم در، گفتند که: چی می خواهید؟ آشیخ رجبعلی گفتند: من در حرم مطهر حضرت علی علیه السلام بودم حضرت را دیدم و به من فرمودند که خدمت شما برسم.
درباره اصل این ماجرا، آقای تهرانی می فرمودند، قضیه از این قرار بوده که شیخ رجبعلی خیاط طوری بود که وقتی به گیاهان نگاه می کرد خاصیت هر گیاهی را می دید. یعنی می دید که هر گیاهی چه خاصیتی دارد. می گوید این حالت از من گرفته شد و به خاطر این از تهران رفتم نجف و از حضرت علی علیه السلام خواستم که این حالت را چرا از من گرفته ای؟ حضرت علی علیه السلان را دیدم و ایشان فرمودند: خدمت آقای قاضی برو... و خلاصه با همان قضیه ای که در خانه آقای قاضی آمدند مشکلشان رفع شد.

110. رابطه آقای ضیاءالدین عراقی با آقای قاضی چگونه بود؟
با هم دوست نبودند، آقا ضیاء در اصول، آدم خیلی برجسته ای بود.
آقای قاضی تعریف می کردند که یکبار آقا ضیاء سر یک بحثی به سید نصرالله مستنبط، که بعداً داماد آقای خویی شد، به طور توهین آمیزی گفته: تو که فلان درس آقای قاضی را می روی چطور این حرف ها را نمی فهمی؟! سید نصرالله هم بدش می آید و دیگر درس آقا ضیاء را نمی رود. آقا ضیاء روز بعد می پرسد که چرا این سید نمی آید؟
 می گویند: بدش آمده قهر کرده. آقا ضیاء می گویند پس برویم منزل ایشان و منزل آقای قاضی هم برای طلب رضایتشان برویم.

111. اگر شاگردانشان کرامتی از خودشان نشان می دادند آقا چطور برخورد می کردند؟ ظاهراً از بروز کرامات نهی می کردند؟
بله، و من در ده جلدی که در رفتار و زندگی ایشان نوشته ام آن کراماتی که از ایشان در افواه معروف است را نیاورده ام چون این خلاف سلوک خاص ایشان بود که کراماتی از ایشان ظاهر شود و کسی بفهمد.

112. مورد خاصی سراغ دارید؟
مثلاً همان قضیه سید هاشم که با ایشان برخورد کردند.

113. آیا ممکن است جریان را بفرمایید؟
آقای حداد نعل اسب و استر و ... درست می کرد. یک شاگردی داشت که در آمدش را با او نصف می کرد، یک روز وقتی می خواست این نعل داغ شده را از آتش در بیاورد انبر دستشان نبود، دست برد و با دست از آتش درآورد. این شاگرد دیوانه و وحشت زده شد و فرار کرد. بعد از این حادثه که آسید هاشم به نجف آمد آقای قاضی خیلی به ایشان تندی کردند که چرا فلان کار را کردی؟ نباید می کردی.
آقا به من فرمودند: این کرامات که از افراد می بینی چیز مهمی نیست، با این که برای من عجیب بود.


114. آیا ارتباطی بین آقای قاضی و آقای نخودکی بود؟
هر دو شاگرد سید مرتضی علم الهدی بودند و هم دوره بودند که یکی می آید نجف شاگرد سید احمد می شود و یکی می رود مشهد. و من شنیدم این آیت الله فهری که الان در دمشق است، از آقای نخودکی می پرسند من بعد از شما به چه کسی مراجعه کنم، می گویند آقای قاضی، و آقای قاضی دو، سه سال بعد فوت کردند.

محمد حسن قاضی(1)

۱۷ شهریور سالگرد درگذشت استاد معظم جناب سید محمد حسن قاضی طباطبایی(ره)

مصاحبه استاد معظم در خصوص زندگی والد بزرگوارشان استاد کل حضرت آقای سید علی قاضی(ره) و بعضی مسائل متفرقه - بخش اول

قابل ذکر است این مصاحبه از کتاب اسوه عارفان۰عطش۰مصاحبه باکیهان فرهنگی و...تهیه شده است .

 1. با سلام خدمت حضرت عالی، آیا ممکن است خودتان را معرفی کرده و بفرمایید چندمین پسر آقای قاضی هستید؟
بسم الله الرحمن الرحیم، بنده سید محمد حسن قاضی هستم، و پنجمین یا ششمین پسر ایشان می باشم.

2. شما چند سال مرحوم قاضی را درک کردید؟
وقتی ایشان مرحوم شدند سنم در حدود 20 سال بود.

3. بزرگترین پسر آقای قاضی که در قید حیات است شما هستید؟
بله، بنده هستم.

4. آیا تاریخ تولد آقا سید علی قاضی مشخص است؟
در تبریز، 13 ذی الحجه 1285 متولد شدند.

5. پدر ایشان، آسید حسین قاضی در علوم معنوی چه کسانی را درک کرده اند؟
بله، ایشان از شاگردان آمیرزا حسن شیرازی بزرگند و در عرفان و سلوک از شاگردان ملاحسینقلی همدانی بودند.

6. آیا ایشان (آسید حسین قاضی) مرحوم امامقلی نخجوانی را هم درک کرده اند؟
بله، ایشان ابتدا محضر ملاحسینقلی را درک کرده و پس از رحلتشان در سنه 1312ه.ق، مرید حاج شیخ امامقلی نخجوانی شدند، ایشان در تبریز برنج فروش بود و سلوک آسید حسین از آن جا شروع شده است.

7. آقای سید علی قاضی تحصیلاتشان را از چه سنی شروع کردند؟
از همان سنین جوانی و سلوکشان را از خود مرحوم پدر گرفتند.

8. آیا مرحوم آسید حسین قاضی شاگردان دیگری هم داشته اند؟
من نشنیدم.

9. مقبره ایشان کجاست؟
جد ما را در تبریز دفن کردند اما یکی، دو سال بعد آوردند نجف و الان قبر آسید حسین در نجف است.

10. حاج آقا، آیا از اساتید تبریزشان، نام کس دیگری را به خاطر می آورید؟
استاد ادبیاتشان حجت الاسلام نیر بود، صاحب دیوان آتشکده، و ایشان در جنبه ادبیات خیلی مشخص و مبرز بودند.

11. در چه سالی و چگونه به نجف اشرف سفر کردند؟
بله، آمدن آسید علی به عتبات داستان دارد. مثل این که ایشان خیلی دلشان می خواست به عتبات بیاد و در این قضیه هم شعرهایی از ایشان باقی مانده، ولی خوب جرأت نمی کرد که به پدر بگوید من می خواهم بروم عتبات و پدر هم مریض بود و در منزل خوابیده بود و ایشان وظایف پدر را در مسجد ادا می کرد، البته نماز جماعت نمی خواند ولی منبر می رفت. در همان مسجد مقبره که معروف است.
ایشان یک برنامه و ذکری داشت که به آن خیلی مقید بود، دو رکعت نماز بود با شرایط خاص خودش و می گفت:هر جایی که فرصت می کردم این نماز را می خواندم و متوسل می شدم که اسبابی فراهم بیاید و من بتوانم به نجف بروم.
خلاصه می گویند: روزی پدرم پیغام فرستاد که بروم نزدشان و من هم رفتم، ایشان گفتند که قافله ای می خواهد نجف برود و تو را به عنوان روحانی کاروان خواستند. من خیلی خوشحال شدم و با خانم و بچه ها ( که آن موقع سه دختر داشتند) عازم نجف شدم.
بعد می گفتند که در نجف با یکی از آقایان خیلی گرم و صمیمی شدم که ایشان وسیله ای شود و به پدر نامه ای بنویسد که من این جا بمانم و برنگردم. تا این که یک روز، کسی را فرستاد دنبال من که بروم پیشش وقتی رفتم آن جا گفت خبر آمده که پدرت فوت کرده، من با شنیدن این خبر از جهتی ناراحت و متأثر شدم، اما از جهتی هم خوشحال شدم که الان من دیگر تکلیف خودم را می دانم و همان جا در نجف ماندم و آن قبل از سنه 1313 بوده.

12. قبل از اینکه به تحصیلات ایشان در نجف بپردازیم، آیا ممکن است برایمان از خواهران و برادران آسید علی قاضی بگوئید؟
یک برادرشان را که سید احمد بود را من دیده بودم، اما خواهرشان، یعنی عمه ام را ندیدم.

13. آیا برادرشان هم درعوالم معنوی بودند؟
بله، ولی شناخته شده نیستند.

14. در مورد ایشان چه اطلاعاتی می توانید به ما بدهید؟
ایشان اولاً آقازاده ای داشتند به نام سید حسین قاضی که از علمای قم بود و فرزند ایشان هم الان در قید حیات است به نام سید صادق طباطبائی. و این آقای سید حسین همان کسی است که وقتی یکی از فرزندان آقا مصطفی مریض شد، امام خمینی به ایشان گفتند: بعد از این که بچه را دکتر بردی و دوا و درمان کردی پیش یک سیدی هم ببرید، آقا مصطفی می پرسند: پیش چه کسی ببریم و ایشان می فرمایند: ببرید پیش سید حسین قاضی و بنده هم ایشان را درک کردم و سال ها خدمتشان بودم.

15. آسید حسین قاضی روحانی بودند؟
بله، روحانی بودند.

16. در تبریز زندگی می کردند؟
آسید احمد در تبریز زندگی می کردند ولی پسرشان در قم ساکن بودند.

17. خاطره ای از آسید احمد در نظرتان هست که بفرمایید؟
ایشان در جریان تبریز، به آن عده از فامیل هایشان که ثروتمند و پول دار بودند سفارش کردند که در تبریز نمانید و بیرون بروید، بعضی ها رفتند و بعضی ها ماندند و آن عده ای که ماندند خیلی آسیب دیدند و بعد متوجه شدند که از عمل نکردن به توصیه ایشان چه صدمه ای به آن ها رسید.
خاطره دیگری هم به یاد دارم که برایتان تعریف می کنم:
بنده یک بار تصمیم گرفتم از تهران بروم تبریز خدمتشان و ایشان از رفتن من بی اطلاع بودند، به هر حال حوالی ظهر وقتی به منزلشان رسیدم و در زدم، خودشان آمدند در را باز کردند و تا من را دیدند شروع کردند به دعوا و گفتند که از صبح تا به حال منتظرت بودم، تا حالا کجا بودی؟

و حالا داستان این بود که اون وقت ها ایام جنگ جهانی دوم بود که متفقین حمله کرده بودند و بخاطر اون شرایط، ماشین ها در جاده خیلی کند حرکت می کردند. من وقتی از تهران به تبریز آمدم در راه خیلی خسته شدم، لذا به گاراژ که رسیدم، پرسیدم که یک جایی هست که من بتوانم یک مقدار بخوابم، گفتند: بله یک اتاقی بالا هست برو بگیر بخواب و من رفتم خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم ظهر شده. این بود که وقتی به منزلشان رسیدم با نگرانی گفتند که از صبح منتظرت بودم.

18. با اینکه نمی دانستند شما دارید به آن جا می روید؟
نه نمی دانست و گفت: الان داداشم ( سید علی قاضی) این جا بود و به من گفت که سید حسن می آید آنجا، منتظرش باش.

19. و آن موقع آسید علی قاضی نجف بودند؟
بله.

20. آیا ایشان بزرگتر از مرحوم آسید علی بودند؟ و چه زمانی مرحوم شدند؟
کوچک تر بودند و بعد از مرحوم قاضی فوت کردند.

21. قبرشان کجاست؟
قبرشان قم است.

22. آیا ایشان هم مانند سید علی از پدرشان تأثیر گرفتند؟
بله، نزد پدرشان تلمذ کردند و تحت تربیت ایشان بودند، پدرشان هم درک محضر ملاحسینقلی همدانی و امامقلی نخجوانی را کرده بودند.

23. حاج آقا آیا ممکن است، از فرزندان آقای قاضی و خواهر و برادرهایتان برایمان بگوئید؟
خانواده قاضی در تبریز دو شاخه اند، یک شاخه ما هستیم و شاخه دیگر هم، همان که شهید قاضی معروف، با همسر علامه طباطبائی از آن ها هستند. ایشان از آن خانواده ازدواج کردند و خانم اولشان عمه شهید قاضی بود. آسید علی وقتی به نجف آمد 3 دختر داشت و پسرانشان سید محمد تقی و سید مهدی بعداً به دنیا آمدند بعد هم حاج خانم مرحوم شدند و برخلاف همه فامیل که در قبرستان دفن هستند، برای حاج خانم در خود صحن امیرالمومنین علیه السلام یک اتاقی خریدند و ایشان آن جا دفن هستند و خانم خیلی مجلله ای بودند. البته بعضی از فامیل هم آن جا دفن هستند ولی اغلبشان در وادی السلام هستند.

24. آیا بعد از فوت همسر اولشان ازدواج مجدد کرده اند؟ تعداد فرزندانشان را بفرمائید؟
بله، ایشان 3 همسر دائم داشتند و یک منقطعه، البته بعد از همسر اولشان. و تعداد فرزندانشان 10 پسر و 15 دختر بود.

25. چند تا از فرزندان مرحوم قاضی الان در قید حیاتند؟
دو نفر در تهران هستند، یکی محمد علی قاضی، که استاد دانشکده الهیات هستند و یکی سید محمد حسین، که داماد آشیخ محمد تقی آملی هست و یکی از اخوی ها هم در کاظمین است و در کسوت روحانیت هستند.

26. از دخترانشان چی؟
5ـ4 تا از دخترانشان زنده هستند، یکی از خواهرهای ما در مشهد است و بقیه در کاظمین و نجف هستند.

27. درباره این سید مهدی که فرمودید در نجف به دنیا آمدند، ایشان همان کسی است که علامه طباطبائی می خواست از ایشان علم جفر یاد بگیرد؟
بله.

28. آیا آقای قاضی از این که آسید مهدی دنبال علم جفر بودند ناراضی بودند؟
بله، ناراضی بودند، ولی مانع هم نمی شدند.

29. آیا خود آسید مهدی از آقای قاضی چیزی گرفته بود؟
این را باید از آقای حسن زاده آملی پرسید چون با ایشان خیلی دوست و رفیق بودند ولی آقای آملی نقل کردند که سید مهدی می گفت: من هر وقت در یک مسئله ریاضی به مشکل بر می خوردم می رفتم پیش پدر. پدرم می گفت این روش تو درست نیست و روش دیگری دارد و مسئله را برایم حل می کرد.

30. آسید علی قاضی در زمان حیاتشان چه سفرهایی داشتند؟
یک سفر مشهد داشتند و یک سفر حج هم رفته بودند که در سفر حج هم داستان های زیادی هست که همه را در کتابم نوشته ام.

31. ظاهراً ترکیه هم رفتند؟
در ایام جوانی شان باید رفته باشند. چون ایشان لهجه ترکی عثمانی را خوب بلد بودند و ظاهراً به خاطر این بوده که ایشان در سفرهاشون به قونیه، به خاطر قبر مولانا، زبان عثمانی را یاد گرفتند.


32. آقای قاضی بعد از اینکه به نجف مشرف شدند در فقه و اصول شاگرد چه کسانی بودند؟
شاگرد حاج میرزا حسین خلیلی.

33. از همان دوره ایهای ایشان در دوران تحصیل کسی را می شود نام برد؟ چه در فقه و اصول و چه در سیر وسلوک؟
در سیر و سلوک من کسی را نمی شناسم اما در فقه و اصول خودشان می گفتند که با آسید ابوالحسن اصفهانی هم مباحثه بودیم.
هم آقای قاضی به سید ابوالحسن و هم ایشان به آقای قاضی خیلی علاقه داشتند و با هم دوست بودند، و یک جریانی هم این جاست، و آن این که بعد از شیخ احمد کاشف الغطاء، بنا بود که آشیخ محمد حسن ممقانی مرجع شوند، ایشان هم مریض شده و بعد از مدت کوتاهی مرحوم می شوند.
 طلبه های نجف در فکر این بودند که یک نفر را برای مرجعیت انتخاب کنند. آقا می گفت: من به سید ابوالحسن گفتم که مرجع تویی، مطمئن باش. همان طور هم شد، و مرجعیت ایشان 25 سال طول کشید. به هر صورت این ها با هم دوست بودند و آقای قاضی مرجعیت ایشان را از قبل خبر داده بود.

34. شما می فرمودید که آقای قاضی نسبت به استادشان حاج میرزا حسین خلیلی معجب بودند و هر وقت اسمشان برده می شد یک حالت بهت و سکوت به ایشان دست می داد، علت این قضیه چیست؟
بله، برای این که استادشان بودند. و دلیل علاقه و اعجابشان به خاطر علم، فقه و فقاهت و عظمتشان بوده.

35. مرحوم ملاحسینقلی همدانی در سال 1311 یا 1312 رحلت می کنند و با توجه به فرمایش شما که، پدر آقای قاضی درک محضر ملاحسینقلی را کرده، احتمالش هست که آقای قاضی با توجه به آن سابقه پدر، خدمت ایشان رسیده باشد؟
بله، آقای قاضی قضایایی از ملاحسینقلی نقل می کردند به گونه ای که استنباط می شد که ایشان خودش محضر ملاحسینقلی را درک کرده.

36. آیا ممکن است به بعضی از این نقل ها اشاره کنید؟
یکی داستان سید محمد سعید حبوبی است. آن زمان ها وقتی می خواستند بروند کربلا، به کوفه می آمدند و از کوفه سوار کشتی می شدند و به کربلا می رفتند. این سید محمد سعید از شاگردان ملا حسینقلی همدانی بود.او نقل می کند که من در کشتی خوابیده بودم، شبانه که خواستم برای نماز بیدار بشوم، دیدم یکی از مسافرها خوابیده و پایش را روی سر من گذاشته و من دیدم اگر حرکت کنم این زائر بیدار می شود و حتماً خسته است. پس بهتراست که من صبر کنم، تحمل کنم. بعد مدتی از این جریان می گذره در یک مجلسی ملاحسینقلی او را صدا می زند و می گوید:
« بارک الله سید محمد سعید، بارک الله سید محمد سعید، بارک الله. » و اطرافیان تعجب می کنند، می پرسند جریان چی بوده؟ و ایشان هم جریان آن شب کشتی و احاطه استاد را بیان می کنند.
این داستان را آسید علی قاضی نقل می کرد، یا مثلاً می گفتند: ملاحسینقلی خیلی شاگرد زیاد داشت ولی وقتی شیخ محمد بهاری آمد همه را رها کرد.

37. حضرت عالی در کتاب خودتان « صفحات من تاریخ الاعلام» فرموده اید که استاد اصلی سیر و سلوک آقای قاضی پدرشان بوده اند ولی در نوشته های علامه طباطبائی آمده که ایشان شاگرد آسید احمد کربلائی بوده اند، علامه تهرانی هم در روح مجرد همین مطلب را تأکید می کنند، دلیل این اختلاف نظر چیست؟
اختلاف نظری نیست. ایشان یک مدتی در تبریز بود، آن زمان در خدمت پدر و در تلمذ و تربیت ایشان بود، و وقتی آمد به نجف، پیش سید مرتضی علم الهدی تلمذ و شاگردی کرد. سید مرتضی از محدثین نجف بود و سید علی قاضی، 12-10 سال خدمت ایشان بود بعد آمد خدمت سید احمد کربلائی که شاگرد مرحوم حسینقلی بود.

38. در مورد سید مرتضی علم الهدی مطلب خاصی از آقای قاضی به خاطر دارید؟
ایشان می فرمودند: من در عبادت و نماز، به طور کلی، هیچ بودم و نماز خواندن را از آقای سید مرتضی یاد گرفتم.
و در نجف سه نفر بودند که در علم حدیث متخصص بودند یکی صاحب مستدرک نوری، یکی همین سید مرتضی و یکی شیخ فتح الله شیخ الشریعه. و پدر با این دو رفیق بود و در خدمت هر دو بوده یعنی در خدمت شیخ فتح الله و شیخ مرتضی.

39. آسید احمد کربلائی در سال 1330 یا 1332 هـ.ق رحلت می کنند، بعد از ایشان آقای قاضی آیا با کسی معاشر بودند یا در خدمت استاد دیگری بودند؟
خیر، یعنی آخرین کسی که به صورت ظاهری می شود گفت که آقا در امور معنوی از ایشان تلمذ کرده آسید احمد کربلائی بوده.

40. در مورد مرحوم قاضی، بعضی گفته اند که سلوک ایشان بعد از سن 40 بوده؟
خیر از همان جوانی تحت نظر پدر بودند.

41. شاید بعد از 40 سالگی بحث فتح باب بوده؟
شاید، و یک داستانی را من در کتابم نقل می کنم که شاید اشاره به همان فتح باب باشه.

42. آیا ممکن است داستان را بفرمائید؟
آقا می فرمودند مدتی بود که ناراحتی فکری برایم پیش آمده بود. غروب می رفتم مسجد سهله و نماز مغرب و عشا را می خواندم و به مسجد کوفه بر می گشتم. این داستان را حاج جواد سهلانی نقل کرده که مرحوم قاضی می گفت:من وقتی خواستم از مسجد سهله بیرون بیایم، یک نفر از ملازمین مسجد مرا صدا کرد که: آقا! آقا نرو، ولی من اعتنا نکردم و رفتم.
 ده، بیست قدم که از مسجد دور شدم هوا طوفانی شد، به طوری که دیگر جایی را نمی دیدم. برای همین داخل یک چاله عمیقی افتادم. خیلی وحشت مرا گرفته بود. ترس از مار و عقرب و حیوانات. همان لحظه حس کردم کسی به من گفت چی شد؟ از چی می ترسی؟ تو که چیزیت نیست، تو که خوبی. وقتی طوریت شد آن وقت فکرش را بکن!
آرام شدم. تیمم کردم و وظایف قبل از خوابم را انجام دادم و همان جا عبا را کشیدم سرم خوابیدم، چه خوابی، خواب خوشمزه! نزدیکی های اذان قطرات باران روی عبایم ریخت و بیدار شدم بعد تیمم کردم و نمازم را خواندم.
بعد صدای حاج جواد سهلانی را شنیدم. عصایم را از چاله بیرون آوردم تکان دادم و صدا زدم که من این جا هستم بیا مرا در بیار... آمد و مرا در آورد و به مسجد برد و لباس هایم را هم شست.
بعد که به خودم آمدم دیدم آن ناراحتی فکری و گره ای که در ذهنم بوجود آمده بود از بین رفته و حل شده. گویی این اتفاق بهانه ای شده بود برای آن که آن مشکل بزرگ تر حل شود.
برای همین ایشان می فرمودند که اگر مشکلی داری و به مشکل دیگری برخورد کردی خیلی خودت را نباز! چرا؟ به جهت این که شاید همان مشکل، مشکل گشایت باشد.

43. یک سؤالی که این جا مطرح است این است که ظاهراً بین روش و سلوک و شیوه عرفانی آقای قاضی و ملاحسینقلی همدانی تفاوت هایی وجود دارد، چون ملاحسینقلی همدانی ظاهراً خوفی بوده اند. آیا ممکن است در این رابطه توضیح بفرمایید؟
روش ملاحسینقلی بر «ترک» بود، همه چیز را ترک کن، ول کن، در صورتی که آقای قاضی می فرمودند: همه چیز را داشته باش، هم زن، هم خانه، هم منزل، هم لباس های تمیز... همه چیز را داشته باش و سلوک منافات با این ها ندارد.
این اختلاف روش نشان می دهد که ایشان درس اصلی را از همان مرحوم والدشان گرفته بودند. چون اگر از آسید احمد کربلائی گرفته باشند، بالاخره ایشان، به شیوه استاد، ملاحسینقلی عمل می کرد، این طور نیست؟
البته باید گفت یک اختلافی در روش مرحوم کربلائی با استادشان هم هست. ملاحسینقلی نسبت به امور معیشتی و دنیایی خیلی بی علاقگی نشان می دادند ولی سید احمد این طور نبود. سید احمد خیلی به هیأت و لباس و زندگی اش مقید بود، پسرشان الان زنده است و ایشان هم خیلی شیک پوش هستند و می گویند من به سیره پدرم هستم.
به هر صورت در این قضیه شیوه سید احمد کربلائی با استادشان تفاوت داشت. آقای قاضی هم همین طور بود،
 ایشان می گفت باید همه چیز را با هم جمع کنی. به خاطر همین با فرزند دومشان، که مادرش تبریزی بود، سید مهدی، که ازدواج نمی کرد و تا آخر عمر هم ازدواج نکرد، خیلی مخالف بود،
همان وقت به ایشان خیلی اظهار ناراحتی کرد که چرا ازدواج نمی کنی؟ تشکیل خانه و زندگی نمی دهی؟ ولی خوب دیگر، ایشان در یک عوالم دیگری بود، ریاضت، علم جفر و ...

44. بابت شیوه آقای قاضی و ملاحسینقلی که فرمودید، آیا در ابعاد دیگر هم اختلافی وجود دارد؟
بله، گفتیم شیوه ملاحسینقلی بر ترک و سلب بود در حالی که آسید علی قاضی با این امر مخالف بود. اما در مبنای سلوک و عرفان که معرفت نفس است با هم، هم رأی هستند که « من عرف نفسه فقد عرف ربه » و البته جهات دیگر را من نمی دانم سنم اقتضا نمی کرد.

45.کلاً روحیات آسید علی قاضی شوقی بوده؟
بله، ذوقی بودند، شوقی بودند.

46. آیا ممکن است بیشتر توضیح دهید؟
ایشان خیلی تر تمیز، مرتب و خوش لباس بودند. دست ها حنا زده. ریش حنا زده و عطر و بوی خوش استعمال می کردند. و خیلی هم خوش برخورد و متین بودند.
یک آشیخ محمد علی در نجف بود که خیلی نیش زبان داشت، و هیچ کس از نیش زبانش مصون نبود. یک روز در محضر یک عده از فضلا که همه از محترمین بودند، آمد که آقا را دست بیندازد و گفت این روایت چیست که پیامبر فرمودند: « أحبّ من دنیاکم ثلاثه » که من از دنیای شما سه چیز را دوست دارم ...
مرحوم قاضی می گفت من اول خواستم ساکت شوم، بعد دیدم خیلی اصرار دارد و می خواهد من را این جا به اصطلاح تحقیر بکند، پس گفتم که آقا جان اصلاً تو، متن حدیث را اشتباه خواندی، روایت را برایت بگویم که «احب» نیست بلکه « حبب إلی » است، یعنی من را وادار کردند که دوست بدارم ... این بیچاره ساکت شد و رفت.

47. حضرت عالی در کتاب تان مرقوم فرموده اید که جناب آقای قاضی بحث در مورد استاد را خیلی ضروری می دانستند و می فرمودند باری سالک، لابدی از این مسئله نیست. همین طور است؟
بله، این قضیه را بنده خودم از ایشان شنیدم: « استاد، استاد، بدون استاد نمی شود راه رفت. کورکورانه نمی شود رفت. بدون استاد نمی شود.»
و خودشان بسیار مقید و مطیع نسبت به اساتید بودند و این جا برایتان یک جریانی را نقل می کنم: ایشان به فتوحات محیی الدین علاقمند بودند و حتی این اواخر عمر بیشتر اوقات مثنوی مولوی و فتوحات می خواندند،

 اما خود آقا سید علی نقل می کرد که در زمانی که شاگرد سید مرتضی علم الهدی بودم، ایشان در رواق باب المراد در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام نماز می خواندند و من اغلب می رفتم آن جا پشت سر ایشان نماز می خواندم، اما گاهی هم می شد در منزل نماز می خواندم، یک روز سید علم الهدی به من گفت: قاضی! مبادا در اتاقی که در آن فتوحات است نماز بخوانی، من هم آمدم منزل فتوحات را از اتاق گذاشتم بیرون. من از ایشان پرسیدم چرا این کار را کردید؟ فرمودند: برای این که آن زمان در اختیار و تحت تربیت ایشان بودم.

آیت الله حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی (رحمت الله علیه)

آیت الله حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی (رحمت الله علیه)

مجذوب واصل و عارف کامل، حضرت آیت‌الله حاج شیخ حسنعلی نجابت شیرازی، شاگرد برجستة محضر عرفانی حضرت آیت‌الله سید علی قاضی طباطبایی تبریزی «ره» و حضرت آیت‌الله حاج شیخ محمد جواد انصاری همدانی، در سال ۱۲۹۶هـ . ش در شیراز بدنیا آمدند.


تحصیلات ابتدایی را به طریق متعارف در شیراز گذرانده و پس از آن به فراگیری دروس حوزوی پرداخته و با اتمام مقدمات، در سن ۱۵ سالگی برای ادامة تحصیل عازم عتبات شدند. در نجف اشرف پس از گذراندن سطح، در مراتب عالیه، معقول را نزد مرحوم آیت‌الله العظمی حاج شیخ علی محمد بروجردی «ره» و فقه و اصول را نزد آیات عظام سید ابوالحسن اصفهانی «ره»، سید عبدالهادی شیرازی «ره» و سید ابوالقاسم خویی «ره» گذراندند. در ۲۸ سالگی به درجة اجتهاد نائل آمدند. عمدة اجازات ایشان از اساتید فوق الذکر بود.

مرحوم آیت الله نجابت پس از بازگشت از نجف به شیراز، علاوه بر فعالیت‌های حوزوی و پرورش شاگردان در دو بعد علمی و معنوی، همراه با شهید دستغیب «ره» علیه نظام طاغوتی پهلوی دست به مبارزه زدند. همزمان با فوت آیت‌الله بروجردی «ره» و شروع نهضت امام خمینی «ره» در سال ۱۳۴۰، با دل و جان در خدمت نهضت ایشان قرار گرفتند و با این اعتقاد که عشق به امام خمینی«ره» عشق به امام زمان(ع) و عشق به خداست، به ترویج و تبلیغ مرجعیت و رهبری امام خمینی«ره» همت گماردند و دست پنهان مبارزات روحانیت شیراز قبل از انقلاب، و ملجأ و مرجع نیروهای حزب الله بعد از انقلاب بودند.


ایشان از همان اوان ورود به نجف اشرف، به توصیة حضرت آیت الله قاضی«ره» بنای رفاقت محکمی با مرحوم شهید آیت الله دستغیب گذاشتند که پس از فوت آیت الله قاضی «ره» در محضر عرفانی حضرت آیت‌الله انصاری «ره» و از آن پس تا زمان شهادت مرحوم شهید دستغیب «ره» این رفاقت و پیوند، محکم و پا برجا بود. هم اکنون نیز مرقد مبارک هر دو بزرگوار، در کنار یکدیگر، در بقعة امامزاده سید محمد‌بن موسی‌(ع) در شیراز قرار دارد.


مرحوم آیت الله نجابت علاوه بر فعالیت‌های علمی و سیاسی، خدمات مهمی را در جهت احیای اسلام ناب محمدی(ص) در شهر شیراز انجام دادند که مهمترین آنها تأسیس حوزة عملیة معنوی بزرگ و پر برکتی است که بنام فرزند شهید ایشان، که در جبهة آبادان به لقاء الله پیوست، «حوزة علمیة شهید محمد حسین نجابت» نام گرفته و فضلای زیادی را در بعد علمی و معنوی و در خط امام پرورانده و شهدای بسیاری را نیز تقدیم انقلاب نموده است. ایشان در این حوزه علاوه بر تدریس ادبیات، منطق، فلسفه، کلام، تفسیر، فقه و اصول در سطوح عالیه، در دو بعد عرفان نظری و عملی به تربیت شاگردان همت گماشتند. از حضرت ایشان آثار منتشره و غیر منتشرة زیادی بجا مانده است که کتب «بصائر یا قرآن و اهل بیت» کلمة طیبه، توحید، کلمة عشق، حدیث سرو، شرح دعای رجبیه، ولایت شرعیه مطلقة فقیه، شرح زیارت شعبانیه، و دهها اثر مکتوب و صدها درس مضبوط دیگر از آن جمله است.
اما با این همه، و علیرغم اینکه توان و درجات علمی ایشان زبانزد خاص و عام بود، نه تنها به دنبال ریاست دنیوی نرفت بلکه همة علوم اعم از منقول و معقول و مأنوسه و غریبه را جز به چشم مقدمه ننگریست و عمر پر برکتش را جز در راه توحید سپری نساخت و به غیر از ورود در سرّ ربوبی و لقای دوست به چیزی نیندیشید و استقامت و پایمردیش در عشق ربوبی باعث شد که جذبات حق نه تنها تجرد از ماده بلکه تجرد از صورت را نیز ملکة ایشان گرداند و به آنجا برسد که همنوا با حافظ نغمه سر دهد:

بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش

که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد

سرانجام ایشان در بهمن ۱۳۶۸ در شب شهادت امام علی النقی(ع) جان عاریت را تسلیم دوست کرده به لقاء الله پیوست. به هر حال این مقال را وسعت، و این قائل را صلاحیت توصیف مقامات و کمالات آن حضرت نیست.

برگرفته از کتاب خدامحوری تألیف دکتر قاسم کاکایی

12ماه رمضان سالگرد رحلت آیت الحق سید هاشم حداد (ره)

«زنده در هر دو جهان نیست به جز کشته دوست»

دوازدهم ماه مبارک رمضان ، سالگرد رحلت عارف صمداني وسالك واصل حضرت سيدهاشم حداد (ره)است . سيدهاشم از اولين شاگردان آيت الحق سيدعلي قاضي(رض) بود. احوالات او شهره فانيان في الله است و در توحيد زبانزد بود.لباس خدام حرم حسيني(ع) رامي پوشيد و شغلش آهنگري بود. خيلي از اولياي خدا از شيفتگان و مريدان او بودند از جمله : آيات عظام بهجت،دستغيب،نجابت،كشميري،ناصري،مطهري،جعفري،دولابي،طهراني،كميلي،خلف زاده،معين شيرازي،شيخ جعفرمجتهدي و... .

علامه تهرانی می گوید:
در ماه رمضانی که خدمت جناب حداد بودم در جلساتی که شبها داشتند، یکی از شاگردان ایشان که در مکاشفه برایش باز بود؛ بسیار منقلب بود و شور و وله و آتش داشت. چنان می گریست، که دیگران را تحت تأثیر می گذاشت و گریه هایش از ساعت می گذشت. چشمانش سرخ و متورم می گشت. یک بار جناب حداد به بنده فرمود: سید محمد حسین این گریه ها و این حرقت دل را می بینی؟ من صد برابر او دارم؛ ولی ظهور و بروزش به گونه دیگر است.
استاد کامل میرزا علی آقا قاضی به حاج سید هاشم حداد می گوید:
سید هاشم! سر را فاش مکن که گرفتار می شوی! روزی می رسد، که از اطراف و اکناف بیایند و عتبه درت را ببوسند. من در تمام مدت عمر یک بار آن هم در حقیقت به واسطه محذور و حیا سری را فاش کردم و تا کنون که ده ها سال از آن می گذرد، گرفتار آنم.

در زمانی که جناب سید هاشم به ایران سفر کرده بود، شهید مطهری با ایشان ملاقات خصوصی داشت. ساعتی با هم بحث می کنند. موقع برگشت، شهید بزرگوار با شادابی می گوید: این سید حیاتبخش است. در دیدار بعدی، استاد مطهری از ایشان درخواست دستورالعمل می نماید. سید عارف نیز دستوراتی به ایشان می دهد.این دیدارهای پر خاطره می گذرد تا اینکه شهید مطهری سفری به عتبات عالیات می کند. در آنجا چند بار به خدمت حاج سید هاشم می رسد. استاد مطهری می گوید: یک بار که به دیدن ایشان رفتم از من سؤال کردند: نماز را چگونه می خوانی؟ گفتم با توجه کامل به معانی و کلمات آن، نماز را میخوانم. ایشان فرمودند: پس کی نماز می خوانی؟ در نماز توجه ات فقط به خدا باشد و به معانی توجه مکن.حضرت سید هاشم به شهید مطهری علاقه مند بود و وقتی خبر شهادت ایشان را شنید، متأسف گردید.

روزی حاج حبیب سماوی جوانی را که زیر نظر او تربیت می شد و حالات خوشی پیدا کرده و اهل مکاشفه گشته بود؛ به نزد عارف فرزانه حاج سید هاشم می آورد، تا به دست استاد بسپارد.
جوان از مکاشفات قوی خود سخن می گوید که مرا به مراحل صعود می دهند؛ که از شدت جلال تحمل آن برایم سخت است و ترس مرا فرا می گیرد و چه بسا این ترس موجب توقف و عدم حرکت من می گردد. حضرت حداد فرمودند: هیچ خوف نداشته باش! هر جا می خواهند ببرند. من با تو هستم.

مادر زن حاج سید هاشم یکی از زنان نیرومند، پرخاشگر و تندخو بود و بسیار سید هاشم را اذیت می کرد. وی روزی به خدمت علامه قاضی می رسد و می گوید: آزار زبانی و کارهای مادر زنم بی حد شده است و صبر من نیز تمام؛ می خواهم که اجازه بدهید، زنم را طلاق دهم.
ایشان فرمودند: آیا همسرت را دوست داری؟ گفتم: بله. فرمودند: زنت نیز تو را دوست دارد؟ گفتم: آری.
فرمودند: هرگز راه طلاق نداری! برو و صبر پیشه کن! تربیت تو به دست زنت می باشد.جریان گذشت و بنده طبق دستور استاد عمل می نمودم؛ تا اینکه یک شب تابستانی که خسته و گرسنه و تشنه به منزل آمدم؛ مادر زنم از شدت گرما لب حوضچه نشسته و بر روی پاهایش آب می ریخت.
با ورود من، ناسزا و فحش شروع شد. بنده هم تا این وضعیت را دیدم، داخل اتاق نرفتم و از راه پله ها به سوی بام حرکت نمودم. ولی او دست بردار نبود صدایش همین طور بلند و بلندتر می شد؛حتی همسایه ها نیز می شنیدند. تا اینکه صبرم تمام شد. کلام استادم در مقابل دیدگانم بود. بی آنکه جوابی بدهم، به پایین آمده از خانه خارج شدم. در کوچه و خیابان بدون هدف و ناراحت می گشتم؛ ناگهان حالتی نورانی پیش آمد و دری بر رویم باز شد؛ دیدم من دو تا شده ام یکی سید هاشمی که مورد ناسزا و فحش واقع شده و دیگری من که بسیار عالی و مجرد می باشم و نه ناسزا به او گفته شده و نه به او می رسد. این اولین تجردی بود که در کربلا برایم پیدا شد. و این در برایم باز نشد مگر به خاطر تحمل و صبر و اطاعت از استاد، که اگر نبود، آن غمناکی ها و پریشانی ها همچنان بود .

جناب  حداد روزی با دوستانش به سمت کاظمین در راه بودند. در بین راه راننده برای گرفتن کرایه به ایشان مراجعه کرد. سید هاشم می گویند ما پنج نفر هستیم. راننده می گوید شما شش نفرید. حاج سید هاشم باز می شمارد و می گوید نه خیر! ما پنج نفر هستیم. دوستان ایشان متوجه جریان می شوند، ولی حرفی نمی زنند تا ماجرا کشف شود. راننده باز اصرار میکند و او نیز حرف خود را می زند. راننده می گوید آخر تو خودت را حساب نمی کنی ولی ایشان چنان غرق عالم توحید بوده که نمی توانسته خود را به حساب آورد. تا اینکه دوستان از ایشان خواهش می کنند که شما خودتان را هم حساب کنید و این راننده درست می گوید و می خواهد کرایه شش نفر را بگیرد. وی نیز برای اینکه خواهش دوستان را رد نکند، کرایه شش نفر را می دهد. خودشان می فرمودند: در آن موقعیت به هیچ وجه نمی توانستم خودم را به حساب آورم و آن کرایه را نه عینی که جهت تعبد سخن دوستان دادم.

آيت الله كشميري در جلسه اي قبل از وفاتش در جواب سؤال از مقام سيد هاشم حداد فرمود : سيد هاشم فاني في الله بود .فرمودند سيد هاشم وقتي كه در تاريكي راه مي رفت ، حرفي از اسم اعظم را ذكر مي كرد و پيشانيش در تاريكي روشن ميشد .به آيت الله كشميري گفته شد : چرا سيد هاشم را براي ما معرفي نمي كنيد و حالات او را براي ما تبيين نمي كنيد؟
فرمودند : سيد هاشم بالاتر از آن است كه در اين عالم شناخته شود ، او از خلق زمان حياتش بي نياز بود پس چگونه بعد از وفاتش نيازمند شناخته شدن باشد؟

آقا سيد هاشم حداد به همراه اصحابش به زيارت حضرت سلمان فارسي در مدائن رفتند يكي از آن همراهان گفت : همراه آقا به مرقد داخل شديم و جناب سيد در پائين پاي قبر نشست.
بعد از اينكه نشست زود بلند شد و نزد بالاسر قبر نشست ، وقتي از مرقد سلمان خارج شديم ،او را قسم دادم كه به من بگوييد چرا ابتدا پائين پا نشستيد و زود به طرف بالا سر رفتيد؟
فرمود : وقتي در پائين پاي قبر نشستم ، حضرت سلمان را ديدم كه از قبر بلند شد و فرمود تو سيدي و پسر رسول خدا هستي و با اين حال در پائين پاي من نشسته اي ، بلند شو و نزد سر من بنشين . پس خواسته هايش را اجابت كردم و نزد سر شريف نشستم !!

آقا سید هاشم حداد نقل می کردند :
 در زمانی که ساکن منزل پدر زنم بودم، یک شب که برای تهجد بلند شدم، کاسه چینی پر از آب خنک در بالای سرم بود. بدون اختیار پا به روی کاسه گذاشتم و شکست. من تکانی خوردم که ای وای! فردا مادر زنم چه بلایی بر سر من می آورد!!همین که ذهنم گذشت، دیدم کاسه درست گشت و تمام آبهایش به درون کاسه برگشت.

آقا سید هاشم در گفتارشان و تغییر از حالتی به حالتی کلمه «یاصاحب الزمان» را خیلی بر زبان جاری می کردند. یک روز فردی از ایشان پرسید. آیا شما خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه رسیده اید فرمودند: کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان نیفتد.

عارف کبیر و موحد بی نظیر جناب سید هاشم حداد به بیماری مبتلا شد و نزدیکان هر چه تلاش کردند سودی نکرد خود آقا می فرمود: حال من خوب است شما چرا اینقدر خود را به زحمت می اندازید. ولی نزدیکان تحمل نداشتند. ایشان را در بیمارستان کربلا بستری کرده تحت معالجه طبیب مخصوص خودشان، سید محمد شروقی قرار گرفت.
روز دوازدهم رمضان حدود سه ساعت به غروب آقا می فرماید: مرا مرخص کنید! سادات در منزل، منتظرم می باشند. دکتر می گوید: امکان ندارد.آقا می گوید: تو را به جده ام فاطمه زهرا علیها السلام قسمت می دهم! بگذار بروم؛ سادات منتظر هستند و من تا یک ساعت دیگر از دنیا می روم.
دکتر با شنیدن قسم، او را مرخص می نماید. ایشان به منزل می آیند. جمعی آنجا بودند و در مورد آیه «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» از آقا می پرسند. وی می فرماید: جبرئیل در برابر عظمت رسول الله ثقلی ندارد تا از آن تعبیر به قول ثقیل گردد. مراد از قول ثقیل، اوست.
«لا هو الا هو».
بعد درخواست حنا میکند و به رسم دامادها حنا می بندد و می گوید اتاق را خلوت کنید و رو به قبله می خوابد. لحظاتی می گذرد و اطرافیان وارد اتاق می شوند می بینند ایشان جان به جان آفرین تسلیم کرده است.دکتر بر طبق گفته آقا، در همان ساعت به منزل ایشان آمد ودید حاج سید رو به قبله خوابیده است. گوشی را بر قلب او گذارده، می بیند قلب از کار افتاده است. گوشی را به گوشه ای پرت کرد و های های شروع به گریه می نماید.
آقا را شبانه غسل و کفن کردند، جمعیت انبوهی غیر منتظرانه و نشناخته برای تشییع از کربلا و اطراف با چراعهای زنبوری آمدند. ایشان را پس از طواف در حرم حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام و حضرت اباالفضل العباس علیه السلام، در وادی الصفای کربلا در مقبره شخصی که برای ایشان تهیه شده بود، به خاک سپردند.
این عبد صالح خدا بعد از 86 سال زندگی در این دنیا وظیفه انسانیت و عهد الهی را به انجام رساند و با کوله باری از بندگی و یگانه پرستی در دوازدهم ماه مبارک رمضان سال 1404 ق. به سوی معشوق رهسپار گردید.

سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا

*درباره ايشان ميتوانيدبه كتاب روح مجرد،مطالب السلوكيه،دلشده،دلداده-آيت الحق۱و۲ ،صحبت جانان ووبلاگهاي مكتب اسلام،تزكيه نفس،صالحين وكلوپ سيدهاشم حداد (ره) مراجعه بفرماييد.

آیت الله شاه آبادی (ره)

عارف کامل و  فقیه مبارز، آیة الله میرزا محمد علی شاه آبادی هیچگاه بخاطر ترس و خوش آمد درباریان و زورگویان دست از رسالت خویش برنداشت به گونه ای که اگر به مسئله ای انتقاد داشت بی تعارف و خوف و ترس از رضاشاه و قلدران دور و برش آنرا بیان می کرد و در جایی که همه به بهانه های مختلف کوتاه می آمدند ایشان تازه کارشان آغاز می شد

در کتاب عارف کامل آمده است:در زمان رضاخان، زمانی قصد کردند نماز جماعت مساجد را تعطیل کنند. در مسجد جامع که ائمه جماعت متعددی داشت، هر یک از آن ها به دلیلی نیامدند. یکی به مسافرت رفت، دیگری به اصطلاح مریض شد!

اما آیت الله شاه آبادی برای نماز عازم مسجد شدند، آن روز، عوض مردم نمازگزار، عده ای قزاق در مسجد مستقر شده بودند. در راه مسجد، یکی از مریدهای آقا به ایشان می گوید: در مسجد قزاق ها ریخته اند. آقا می فرمایند: خوب، قزاق ریخته باشد!  و وارد مسجد می شوند.
یکی از افراد دولت با لباس شخصی جلو می آید و به آقا می گوید: آقا مگر نمی دانید نماز تعطیل است؟
آقا در حالی که حتی سرشان را بلند نکرده بودند که او را نگاه کنند، به او فرمودند:
« برو بگو گنده تر از تو بیاد!»
گفت: من بزرگتر هستم.
آقا فرمودند: « اگر با تو حرف بزنم، بعدا" کس دیگری نیست که اعتراض کند؟»
گفت: خیر.
فرمودند: « این جا کجاست؟»
گفت: تهران.
فرمودند: « نه این جا که ایستاده ای و با تو صحبت می کنم کجاست؟»
گفت: مسجد.
فرمودند: « من کی هستم؟»
گفت: پیشنماز.
فرمودند: « مملکت ، چه مملکتی است؟»
گفت: ایران.
فرمودند: « ایران ، دینش چیست؟»
گفت: اسلام.
فرمودند: « شاه چه دینی دارد؟»
 چون نمی توانست بگوید مخالف قرآن و نماز و اسلام است، گفت: شاه مسلمان است.
ایشان فرمودند: « هر وقت شاه گبر شد و اعلام کرد که من کافرم، و یا یهودی و نصرانی هستم و بالای سر این مسجد ناقوس زدند، من که پیشنماز مسلمانان هستم، می روم و در مسجد مسلمانان نماز می خوانم. ولی مادامی که این جا ناقوس نزدند و شاه هم اعلام گبریت و کفر نکرده، من پیشنماز مسلمانان باید این جا نماز بخوانم.»
پس از این گفت و گو، وارد شبستان شدند و با این که کسی برای نماز در مسجد نبود، داخل محراب به نماز ایستادند.یکی از نمازگزاران که ایشان را دیده بود در مسجد، فریاد « الصلواة» را بلند کرد.
مردم هم که نمازگزار بودند با منع وجود آمده، مشتاق تر شده بودند و به مسجد هجوم آوردند و بساط شاه و قزاق ها به هم خورد.

بهلول (ره)

گفت و گویی منتشر نشده از حاج محمد تقی بهلول گنابادی (ره)

این مصاحبه در سال ۱۳۸۰شمسی انجام شده است .

آقای بهلول! شما یکی از نوادر روزگار ما هستید و زندگی پر فراز و نشیب و سراسر مبارزه شما گواهی بر این مدعاست. با تشکر از اینکه دعوت ما را برای انجام این گفت‌وگو پذیرفتید. با اینکه قریب به 100 سال از عمر شما می‌گذرد، خانه و کاشانه‌ای ندارید و این سؤال برای همه علاقه‌مندان به شما مطرح است که روزگار بر شما چگونه می‌گذرد؟
بنده الآن 92 سال عمر دارم. زندگی من غیر از چهار سالی که در ایران زن‌دار بودم و یک سال هم در افغانستان، همیشه به تجرد گذشته است. از همسر ایرانی خود فرزندی نداشتم و بچه زن افغانی من هم مرده به دنیا آمد.

از پدر و مادر و خانواده و تربیت دوران کودکی‌تان برایمان تعریف کنید.........

بعضی‌ها می‌گویند شما طی‌الارض دارید. . .

                                                                                بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته